Tuesday, August 31, 2004

هي پسر !!
پررو باش . . . اعتماد به نفس داشته باش . . . خودت رو دست کم نگير . . . .
ميدونين چي دوست دارم؟! يه سکه تو دستم باشه و موقع راه رفتن باهاش بازي کنم. هزار بار از دستم بيفته ولي هزار و يک بار برش دارم و دوباره باهاش بازي کنم مخصوصا زمستونا که دستام از سرما سرخ و بي حس شده و تو جيبم ميبرمشون. عاشق اين کارم. به م اعتماد به نفس ميده تا راحت تر حرف بزنم و فک کنم. دو يا سه سالي هست من معتاد اين کار شدم. هرچند بعدش دستم بو آهن پاره ميگيره ولي خيلي لذت ميبرم.

» » تيم رم به ايران پنج تا ميزنه حالا اگه تيم ملي ايتاليا بياد، حتما از طرف هر تيم باشگاهيش به ايران پنج تا ميزنه! راستي ايتاليا چن تا تيم باشگاهي داره؟! ضمنا آقاي گلمحمدي هم حتما پنالتي زدن رو ياد گرفت از بازيکناي رم!

Friday, August 27, 2004

اين چند روزه که با خانواده چسبيديم به تي وي و فقط بازي ايرانيا رو تو المپيک نگاه ميکنيم. اين بردن هادي ساعي اونقدر که منو خوشحال کرد کار هرکول رضازاده خوشحالم نکرد چون انتظار مدال گرفتن از رضازاده رو داشتم ولي از هادي ساعي نداشتم مخصوصا ضربه هاي قشنگش که نميدونم اسمش چي چي هستش! راستي خدا بگم اين عليرضا دبير رو چه کار کنه با اين کشتي گرفتنش!!! ايشالا يه حالي به ملت بقيه کشتي گيرا بدن.

» دلمان بس گرفته. کسي هست به ما يه کيفي بده!

Wednesday, August 25, 2004

چه عجب آقا ما يه مدالي گرفتيم! راستي چرا اين آقاي هاشمي طبا صورتش رو اصلاح نکرده بود؟ چرا موهاش ازش روغن چکه ميکرد. بابا الحق ابرو ما ايرانيا رو خريد اين آقا. صدا و سيما هم غوغا کرد بابا. چي باحال بعد از توزيع مدال روضه پخش کردن. يا همش به جايي که تماشگراي تويه سالن رو نشون بده ملت رو تو خيابوناي اردبيل نشون داد. ولي به نظر من نمره صفر بهتر از چهاره. پس ايشالا ايران همين يه مدال رو نگيره.
اي موجود کوچولو و دوست داشتني. نميدوني که چقدر هرچي رويه دستم راه بري بيشتر از خونت دور ميشي. آخه چيکارت کنم. شوتت کنم تا زير پاي يه بنده خدايي له بشي؟ نه. ميذارمت همين گوشه ديوار تا برسي به همون سوراخي که تو ديوار درست کردين. آخه من عذاب وجدان گرفتم بس که شماها رو کشتم! نميدونم اگه يه کمي ديگه بزرگتر بودين بازم مردم دوستون داشتن يا مث همين سوسکاي ذليل با لنگ کفش تيکه تيکه ميشدين؟ خلاصه چون نميتونم ببوسمت تو خيالم ميبوسمت و فوتت ميکنم يه گوشه. شايد يه روز واقها ببوسمت. خداحافظ!

» هاي ملت شاهد باشين من اکانت 5 ساعتي مهتاب خريدم اما تنها سايتي رو که ميشه باز کرد سايت آستان قدسه!
» فک کنم بازم بايد شيشه هاي عينکم قطور تر بشه.

Monday, August 23, 2004

براي دايي رفتيم در به در دنبال خونه گشتيم. از اين بنگاه به اون بنگاه. از اين خونه به اون خونه. نتيجش خيلي واسم مهمه:
1- چقدر بنگاه معاملات املاک درست شده!
2- چقدر آدم بدبخت تو اين مملکت داريم.
3- در آينده من يه متر قبر هم نميتونم گير بيارم.(خونه چرا اينقدر گرونه؟!)
4- بابا خوشبختانه ما خيلي وضعمون توپه.
5- کاش ميشد از اين مملکت فرار کرد.
6- طفلي دايي که مونده حالا چه کار کنه.

Saturday, August 21, 2004

اين چند روزه کم از گرما و آفتاب به خاطر حساسيت عطسه ميزدم و محتويات بينيم رو خالي ميکردم که اين مامانه يادش اومده فلفل رو آسياب کنه. آخ دارم خفه ميشم خدا. هاپچووووووووو

» اي بلاگر آشغال! اين چيه اون بالا؟!
» من واقعا به ورزش مملکت تو المپيک افتخار ميکنم. شما چطور؟!

Wednesday, August 18, 2004

تابستون هميشه واسه من ضد حال و ديپرس و از اين حرفا داشته. غير ممکنه که من يه تابستون به م خوش بگذره اما امسال نسبتا بهتر بوده. الان که اينا رو مينويسم، يکي از عصراي دم کرده تابستونه که دارم انگار از خوشحالي بال در ميارم. خودم هم نميدونم چرا. شايد ميدونم ولي نميخوام به زبون بيارم چون ميترسم بپره و ديگه نتونم نگه ش دارم. چرت زدن هم ديگه حال نداره. بهتره قدر اين عصراي دم کرده رو بدونم چون ممکنه ديگه گيرم نياد. بايد بهترين استفاده رو بکنم. آقا ما رفتيم بهترين استفاده رو بکنيم. خوب چه کار کنيم؟

Sunday, August 15, 2004

يادم اومد از مغازه داييم. يه مغازه پيرهن دوزي باحال که من خيلي از بچگي توش پلاس بود. واقعا لذت بخش بود. موقعي که چار يا پنج ساله بودم. شباي زمستون با بابام هر وقت از او نجا رد ميشديم يه سري هم اونجا ميزديم. هميشه چايش روبراه بود. يه ليوان چاي داييم واسم ميريخت سر خالي بعد يه کمي هم آب سرد ميريخت تا من راحت بتونم بخورم. آب نباتاي هلي و نارگيلي خوشمزه اي که يه جورايي واسم بهانه درست ميکرد تا چاي رو با علاقه بخورم. البته ما تنها مشتري چايياي دايي نبوديم. به قول يه بنده خدايي اونجا شده بود قهوه خونه به جاي پيرهن دوزي. هنوز اون گچبرياي سقفش يادمه. چقدر قشنگ بودن. کاش مجبور نميشد اونجا رو بفروشه. آخه ديگه تو کدوم مغازه ميتونين يه کوزه آب ببيني که روش يه دونه سيب تازه گذاشتن؟ چقدر باحاله اين داييه چون کلا به چيزاي قديمي بدجوري علاقه داره. الان خودش گيوه ميپوشه! منم ميخواستم برم گيوه بخرم ولي ديدم نميکشه! خلاصه بين همه اينا اون کوزه کنار مغازش از همه چي قشنگ تر بود. البته نفهميدم که چرا ميگن آب تو کوزه خنکه. چون اصلا خنک نبود ولي گرم هم نبود. اما از وقتي دايي اونجا رو فروخت حالا اونجا يه کمي به مساحتش اضافه شده و شده يه کلوپ سي دي فروشي و از اين حرفا. وقتي از جلوش رد شدم همه اين خاطرات بچگيم يادم اومد.

» چرا ما نبايد با اسرائيل مسابقه ورزشي داشته باشيم؟
» همه سر ظهر ميخوابن ولي من ديروز ساعت 6 عصر خوابيدم تا 8.
» تويه عراق چه خبره؟ اونجا هم شده افغانستان؟
» به نظر شما اگه يکي ديگه حرفاتون رو تايپ و پابليش کنه وبلاگ نوشتن لذت داره؟
» اين مطلبه خيلي زياد شد. حرفه ديگه. ماليات که نداره.
» اين عکس پايين شما رو ياد چي ميندازه.
» نه! اصلا از اين سريال تب سرد خوشم نمياد. خيلي داره مضخرف ميشه.
» کي اومده رو اين دفترچه با خط بي ريخت نوشته "خر"؟
» زندگي خيلي باحاله مخصوصا سر کردن با يه اکانت شبانه.


Thursday, August 12, 2004

دقت کردين وقتي آدما بيکار ميشن همش درباره آب و هوا و سياست حرف ميزنن؟! خوب حالا منم هيچ حرفي واسه گفتن ندارم. حتي حوصله بحث سياسي و آب و هوا رو هم ندارم.

Monday, August 09, 2004

شده تا به حال تا سر حد انجام يه کار معمولي برين که هروز انجامش ميدادين ولي نتونين يکدفعه انجامش بدين؟ من الان همينطوريم. کلي حرف واسه گفتن دارم که ميخوام يه جورايي بيانشون کنم ولي خداييش نه قدرتش رو دارم نه جراتش رو؛ مث يه موش بايد تو يه جايي قايم بشم. پشتم اصلا گرم نيست. بعد از اين همه خوشحالي بخوره تو ذوقت. خيلي پکر شدم.
نميدونم چرا هرکي مياد تو اين اتاق و چشمش رو ميز مي افته ميگه اين ماهها چيه رو شيشه ميزت نوشتي؟ يا هزار تا حرف و متلک ديگه که من تو دلم به همشون ميخندم و ميگم کاش اون گوشه رو ميخوندين که با قرمز نوشتم «شهريور». کلا منظورم اينه که شهريور از امسال واسه من ماه مقدسيه چون تازه فهميدم که شهريور چه خبر بود و هيشکي يادش نيست. مطمئنم که هيچ کس نميدونه جز من و اون کسي که اسمش خدايه و به همه چيز مسلطه.

» الهي به اميد تو . . . .
» بايد برم بگردم اين دفترچه لعنتي رو پيدا کنم. کجا گذاشتمش؟
» آقا طفلي اين حسين پناهي هم که فوت کرد! خدا رحمتش کنه!

Friday, August 06, 2004

من از صادق هدایت داستانای زیادی خونده بودم ولی تا به حال «بوف کور» رو نخونده بودم. خلاصه خوندم. این یه جورایی با بقیه کاراش فرق میکرد. من رو برد دوباره تو کف یه ماجرا تا ذهنم رو مشغول کنه. اصلا این صادق هدایت یه هنرمند سردرگم روانی بوده. دلیلش هم تابلویه: "یه شکست تویه عشق، پرورشش تویه ذهنش و روحیه ظریفش." هیچ وقت این تیکش رو از توی داستان «صورتکها» نمیتونم فراموش کنم:
هرکس به قوه تصور خودش کس دیگری را دوست دارد و این از قوه تصور خودش است که کیف میبرد و نه از زنی که جلو اوست و گمان میبرد که او را دوست دارد. آن زن تصور نهائی از خودمان است، یک موهم است که با حقیقت خیلی فرق دارد.

» آقا تبریک، بالاخره بعد از مدتها یکی خودش اومد و گفت واسم وبلاگ بساز.
» این تخت چرا اینقدر قیژ قیژ میکنه؟!
» با نخ معمولی میخوای دندونات رو نخ بکشی ولی لثه هات خونی بشه!
» وا چی حرفا . . . . . . .

Tuesday, August 03, 2004

من از همين جا مث يه ايراني خوب يه (با بي فرهنگي تمام) فحش خانواده و هفت جد و آباد داور لبناني بازي ايران و چين رو اعلام ميکنم باشد تا مقبول AFC قرار گيرد!

» مبعلي جوون بود ولي گلمحمدي که يه پا مخ فوتبال بود!

Monday, August 02, 2004

تو خيابون يه دختر بچه 4 يا 5 ساله رو ديدم که يه دفعه دستش رو از دست مامانش جدا کرد و رفت کنار خيابون وايستاد و به مامانش ميگفت: "يا همين حالا واسه من بستني ميخري يا من ميپرم وسط خيابون!" بعد مامانه هم انگار تهديد بچش رو خيلي جدي گرفت و گفت: "باشه دخترم. چشم. حالا بيا اينجا" بچهه خيلي سيريش بود و گفت يا برو بخر يا ميپرم ها. بعد خلاصه مامانه هرجور بود رفت واسش خريد. حالا با خودم فک ميکنم ميبينم دو روز ديگه اين بچهه بزرگ ميشه و ازدواج ميکنه. خوب سر اون شوهر بدبختش چي مياد؟! اون موقع تهديداش هم جدي تر ميشه. ولي خودمونيم ها چي روش خوبيه واسه بچه ها که مامانه واسشون بستني نميخره!