Saturday, May 17, 2003



به علت فرا رسیدن فصل امتحانات این وبلاگ به مدت یک ماه از این تاریخ تعطیل می باشد.م . ک

Thursday, May 15, 2003

دل خوش

نميدونم تا حالا براتون پيش اومده يا نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چند شب پيش كه بارونم ميامد داشتم از يه محلي رد ميشدم كه يه مرد فقيرو ديدم با پسرش كناره آتش نشستندو دارن سيب زميني تو آتش مياندازنو ميپزنو ميخورن پسره هم گهگاهي ميرفت يه كم چوبي چيزي جمع ميكردو مياورد تو آتيش ميريخت در همون حين هم باباهه يه سيب زميني واسه پسره پوست كنده بود كه پسره بخوره
دلم براشون نسوخت كه هيچ خيلي هم حال كردم حتما ميپرسيد
چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بابا جان دل خوش.
شايد كه اونا هيچي نداشتند شبها كنار خيابون ميخوابيدن لباسشون درست حسابي نبود ولي دلشون خوش بود
اون باباهه با يه عشقي سيب زمينيا رو پوست ميكند كه نپرس حتما به اميد اينكه پسره سير بخوابه يا پسره با عشق اينكه يه بابايي بالا سرشه وآميخته با بازيهاي كودكانه خودش چوبها رو جمع ميكرد خلاصه بابا زندگي كه بي اميد نميشه.
.هيچ كاري بدونه بهانه يا انجام نميشه يا به دل آدم نميچسبه
حالا بهانه ميتونه پول باشه جاه مكان باشه عشق آدم باشه
عشقم فقط خداييه
چه آسمانيش چه زمينيش.


هرچه گشتيم در اين شهر نبود اهل دلي كه بداند غمه دلتنگي و تنهايي ما
خونه گرمه عشقمون بي تو چه بي فروغه گريه من حقيقيو خنده من دروغه
روزايي كه نيومدي واي كه چه حالي داشتم مثل گذشته هاي دور كاش كه دوست نداشتم
بيا تا هميشه خودم رو واسه تو يه همراه بدونم نگذار با دل ساده بي تو تو فصل جدايي بمونم





Wednesday, May 07, 2003

دست دوست




تا دست می برم ، قلمی تازه تر كنم
آن دستِ دائمیِ نا تماشايی
از پشت پرده ابهام می رسد
خط خط به تكه كاغذ پر شعر می كشد
وآن چشم دائمی نيمه پنهانی
مانند پاسبان شبانه،
سرك كشان
صف های درهم اشعار تازه را
تهديد می كند
شايد كه شخص سوم داستانهای ماست....

... بازی تمام شد
من می شناسمت
من نرگس خمار تو را صد هزار بار
بر روی كاغذ شعرم كشيده ام
من طعم گرمی دستان دوست را
در شعر حافظ و سعدی چشيده ام

يا اينكه پرده بيفكن ز روی خويش
يا دست می برم ، قلمی تازه تر كنم








بی:

سراسرعمرم آموختم که زندگی کنم:
بی بیم- با سرافرازی
بی اشک- با سکوت،
بی دارو-با درد
بی خواب آور- با بی خوابی
بی یار- با عشق
لیکن برایم ناممکن خواهد بود،
که زندگی کنم بی هوا
این را مرگ به من خواهد آموخت.

***

یک روز:


از روزهای بی شمارهای را که گذرانده ام
اگر تنها یک روز می توانست باز گردد
کدام را برمی گزیدم؟
***
همه روزهایی که در یادم مانده اند،
به چشمم بیگانه می آیند،
و به محض آنکه از دور بر آنها نظر می افکنم
در چاه بی پایان خاطره ام،
خود را از آنها بریده می بینم.
روزهای واقعی من،روزهای فراموش شدۀ من اند
من از آن آنهایم

در نای نفس ناپیدای خود
ممتلی از شور دبش زندگی ای
که در خواب گذشته است . . . !!
هر سفر دل بستنی است ودل کندنی، که یکی از پی دیگری می آید.
و همین تسلسل و تداوم دل بستنها و دل کندنهاست که شورانگیزی
سفر را موجب می گردد.
خصوصیت دیگر سفر آن است که در ورای تازگیهایش می نماید
که تازه ای نیست با همه ی تفاوت اقلیم ها و منظره ها طبیعت همه
جا به هم شبیه اند هر چند در زبان یا سیما یا رنگ پوست متفاوت
باشند.
از فروع که بگذریم آدمیزاد در هر نقطه ی دنیا که باشد مسائل
محدود و خاص دارد: جدائی ومهر و تنهائی و انس، دوستی و
دشمنی، زشتی و زیبائی، و جوانی و پیری و بیماری، غم نان
آرزوهای دراز و عمر کوتاه، و آنگاه مرگ که پایان پاینهاست

و اگر زندگی بزرگ است برای آن است که مرگ به دنبال آن
است، و بدون دریافت یکی، دیگری را نمی توان دریافت، وباز
لطف سفر، در آن است که حدیث زندگی و مرگ را از زبانهای
می توان شنید.

و از همه عظیم تر است و بر هر عزیمتی نقطه ی انتها می نهد

morteza_k82@yahoo.com

و آنها در منند، و مرا نگاه می دارند