Saturday, July 31, 2004

اينگونه حکايت شود که مرتضي(هيلا) کلي بيکاره و از مگس پروني هم خسته شده. از آهنگ گوش دادن خسته شده. خلاصه خيلي خيلي بيکاره. فقط داره تو خونه ميخوره و ميخوابه. وبگردي هاي الکي. اصلا ديگه براش مهم نيس که کامنتش يکي باشه يا صد تا. به هرکس که ميرسه و ميبينه اهل اينترنته ميگه : «ميدوني وبلاگ چيه؟» بعد يارو هم ميگه نه و کلي مرتضي(هيلا) سعي ميکنه تا وبلاگنويسش کنه ولي نميتونه و خيلي خنک ميشه. مرتضي(هيلا) خيلي تو وبلاگش احساس آرامش ميکنه حتي ميدونه خيلي از آشناها و رفيقاش تو وبلاگش چرخ ميزنن و حتي کامنتاش رو هم ميخونن ولي بازم احساس آرامش ميکنه. يه حس مث تنهايي و با خود بودن. ميگه که محاله بخواد از اينجا بره. اون وبلاگ معرکه اي رو که درست کرده بود رو گذاشته تا خاک بخوره واسه روز مبادا. ولي عجب وبلاگي شده. چي آي دي توپي از ياهو گرفت. درست مث آدرس وبلاگش. ايشالا يه 200 سال همينطور وبلاگنويسي کنه!

» چي احساس آزادي ميکنم.

Thursday, July 29, 2004

فک کنم امروز يا فرداست که هرچي شرکت خدمات اينترنت و ISP و از حرفاست تو مشهد جمع کنن بره پي کارش، درست مث قم. با اين حرفايي که اين حاج آقا مکارم زده(هيچ لينکي ازش پيدا نکردم) حتما اين کار رو ميکنن. نميدونم کسي ميدونه چي گفته يا نه؟ آقا فرمودن که "اينترنت خنجر دو پهلوست که برا ما ميتونه خيلي خطرناک باشه!" همينطوري شروع ميکنن تا اصلا ريشه اينترنت رو از ايران بکنن. ولي من اينو مطمئنم که مشهد، قم نيست. خوشبختانه تو مشهد همه جور آدميزاد پيدا ميشه. حالا درسته اسمش شهر مذهبيه ولي هيج جاش مث قم نيست. اصلا بهتره بگم که قم از نصف فرودگاه مشهد هم کوچيکتره. اين همه فيلترينگ و سرعت پايين کافي نبوده که ميخوان همه رو جمع کنن. پس اگه ديدين اينجا ديگه آپديت نشد يادتون باشه که مشهد هم به سرنوشت قم دچار شده! اصلا اين آقاي مکارم گير سه پيچ داده به اينترنت چون يه بار ديگه هم گفته "علت فساد زنان ايراني به خاطر اينترنته!" هرچند شرط ميندم الان که دارين اينا رو ميخونين خودش حتما داره با يکي از فيلتر شکنا کلنجار ميره تا سايت(.......) رو باز کنه. استغفرالله!

» اين حرفاي بالا خيلي سياسي بود نه؟ خدا ببخشه.
» اين آب داره قطع ميشه! جون ما بيخيال. من ميخوام برم حموم.
» تا اين "علي دايي" تو تيم ملي باشه ما به جايي نميرسيم.

Tuesday, July 27, 2004

من تو رد شدن از خيابون مشکل دارم. يادم اومد از اولين لذت رد شدن از خيابون. موقعي که 4 سال بيشتر نداشتم و يه صبح جمعه که دستم تو دست بابام بود. خيابون توش يه ماشين هم نبود ولي از جايي که فک ميکردم رد شدن ازش يه شاهکاره باباهه به م اجازه داد و منم سه صوت پريدم واز اين خيابون هميشه شلوغ ولي ايندفه خلوت رد شدم. ذوق و خوشحالي داشت منو خفه ميکرد. اومدم خونه و واسه مامانه تعريف کردم، خيلي خشک يه لبخند عادي زد. حالا که فکر ميکنم ميبينم که اگه يه کوچولو بياد اين ماجرا رو واسه من تعريف کنه شايد همون لبخند عادي رو هم نزنم. ولي ممکنه يع روز که دارم از خيابون رد ميشم يه ماشين خشکل محض رضاي خدا بزنه زير لنگاي من و 6 متر اونطرف تر پرت بشم. ولي چرا من هنوز موقع رد شدن از خيابون چپ و راست رو نگاه نميکنم نميدونم! بيچاره اونايي که با من تو خيابون راه ميرن چون هزار دفعه ممکن بوده به خاطر من سرشون يا بهتره بگم لنگاشون به باد بره!

» صد خواب به اين خوابا!

Sunday, July 25, 2004

با پسرخاله و پسر دايي زديم رفتيم استخر. بعد از کلي دور زدن بالاخره يه استخر گيرمون اومد. از محتويات داخل استخر فاکتور بگيرم که همه چيزش بعدش بود. دم تقي آباد از ماشين پياده شديم و من تصميم گرفتم پياده بزنم و از فضاي توپ و شبانه خيابون استفاده کنم ولي اصلا فاز نداد و طي يه فعل و انفعالاتي با اتوبوس رفتم. دم هتل لاله که پياده شدم يه بوي خيلي خوشمزه داشت اذيتم ميکرد. اين شيکم وامونده هم که دست بردار نبود. اگه دو ثانيه ديگه ميگذشت ممکن بود برم همينطور که آب از دماغم چيکه ميکرد صورتم رو بچسبونم به شيشه هاي رستوران هتل تا شايد يکي بياد و محض رضاي خدا به م کمک کنه. اما فکر غذاي خوشمزه مامان اجازه نداد من دست به اين کار کثيف بزنم و به رام ادامه دادم. وقتي رسيدم خونه خيلي راحت مامانم گفت همه يه چيزي خوردن و شام هيچي نداريم! اينجا بود که يه عربده کشيدم(اما تو دلم). خلاصه يه چيزي رو مامانه اوکي کرد. ولي هرچي بود خوشمزه بود. مگه غذاهاي مامانه ميشه بد باشه. نميدونم و بهتره بگم مطمئن نيستم ولي خداييش دست پخت مامان من تو فاميل تکه مخصوصا آش رشته هاش هرچند غير ممکنه يه روز من از غذاهاش ايراد نگيرم. ديگه از چي بگم از اينکه چشام مث قاتلا پر خون بود!

» يه خميازه يه عطسه و يه خواب عميق!
» من هنوز تو رد شدن از خيابون مشکل دارم.
» آخ که چي ميچسبه اين دوغاي خنک.
» خواب ديدم دارم يه جفت گيوه ميخرم. تعبيرش چيه؟
» ديوونه اين آهنگه و زمزمه کردن باهاش چي حالي داره! به به!

Wednesday, July 21, 2004

تو هر شهر دنيا اين چار چيز حتما پيدا ميشه :
1- به شهر شهيد پرور و پهناور فلان خوش آمديد.
2- داشتن يه ميدون اصلي با اسم « ميدون شهدا » .
3- يه پارک به اسم «ملي» يا «ملت» .
4- مردم مهمان نواز و فهيم و با شعور.

» مرده شور اين بلاگ رولينگ رو ببرن. اه اه اه
» حالي به حولي.
» خدايا شکرت . . . . . خودت بهتر ميدوني.

Monday, July 19, 2004

رفتم پيش آقا رضا طبق معمول واسه اصلاح موهام. من از وقتي به دنيا اومدم و موهام قاطي موهاي آدما شد، از زير قيچي اين آقا رضا اونطرف تر نرفته. هروقت هم ميرم پيشش با خوشحالي و خنده و از اين حرفا ازم استقبال ميکنه. خلاصه خيلي مرد باحاليه. نميدونم چرا زماني که همه ي هم سن و سالاي من تو اين سلموني ميومدن و ذر ذر گريه ميکردن من ريلکس ميشستم تا کارش تموم بشه! خلاصه هرجور بود رفتم پيشش و بعد از سلام و احوال پرسي کارش رو شروع کرد. ايندفعه بدون اينکه ازم بپرسه که چي مدلي ميخوام شروع کرد به اصلاح موهام. يه جورايي گرفته بود. ولي بازم کارش رو مث هميشه درست انجام داد! فقط موقعي که ميخواست خط ريشام رو اوکي کنه ازم پرسيد چي مدلي ميخواي و به ش گفتم مث هميشه. خلاصه اينو يادم رفت بگم که ما مشتري خانوادگي اين آقاييم چون از زماني که بابام هنوز کچلي موهاش استاد نشده بود و چه بعدش مشتري اين يارو بوده. همينطور هم اين داداشه. به نظر شما ممکنه من بچم رو ببرم زير دست اين آقا رضا!؟

» تيم ايران تو جام ملتهاي آسيا به جايي هم ميرسه؟ عمرا ترکمنستا قهرمانه!
» چرا رو توپاي جام ملتهاي آسيا نوشته Euro2004 ؟ نکنه آسيا همون اروپاست!
» يه اکانتي که کمتر فيلتر داشته باشه کي سراغ داره؟ (تو مشهد)
» من واقعا لذت ميبرم وقتي ميبينم که ديگران تو کل کل جلو من کم ميارن.
» واسه تبليغ چاي ميارن در خونه مجاني ميدن.
» مخم گير کرده رو همين يک آهنگ . . .
» اين بلاگر هم هرروز تغيير ميکنه.
» من واقعا لذت ميبرم وقتي ميبينم که از گرما چشام همه چيز رو دوتا ميبينه.
» حالم از اين سريال خط قرمز به هم ميخوره!
» هاپچو.
» چرا ما به جاي انتقاد ميخوايم تخريب کنيم؟

Saturday, July 17, 2004

در دهكده‌اي‌ كوچك‌ اطراف‌ شهر آدم‌ كوچولوي‌ شجاعي‌ تك‌ و تنها در كلبه‌اي‌ قديمي‌كه ‌يك‌ حياط‌ كوچك‌ داشت‌ زندگي‌ مي‌كرد. او از مال‌ دنيا فقط‌ سه‌ تا بز داشت.درست‌ كه‌ حياط‌ داشت،حياط‌ آن‌ ديوار داشت‌ ديوار آن‌ يك‌ در داشت‌ اما، براي‌ بزي‌ها طويله‌ كم‌ داشت. شبي‌ از شب‌ها چندتا دزد از ديواري‌ كه‌ يك‌ در داشت‌ رفتند بالا و پريدند تو حياطي‌ كه‌ بزبزي‌ داشت، يك‌ بز و دو بز و نيم‌بزي‌ داشت. گوشه‌ي‌ حياط‌ چشمشان‌ به‌ بزبزي‌ها افتاد. از خوشحالي‌ دستشان‌ را به‌ هم‌ ماليدند و گفتند: "جانمي‌ جان‌ دنبه‌شان‌ را آب‌ مي‌كنيم، گوشتشان‌ را بار مي‌كنيم." و بلافاصله‌ بزبزي‌ها را برداشتند و رفتند.وقت‌ سحر، خروسخوان‌ آدم‌ كوچولوي‌ شجاع‌ بيدار شد، به‌ ذوق‌ بزي‌ها بلند شد. رفت‌ تو حياطي‌ كه‌ ديوار داشت، ديوار آن‌ يك‌ در داشت. اين‌ طرف‌ را نگاه‌ كرد، آن‌ طرف‌ را نگاه‌ كرد، درست‌ كه‌ طويله‌ نداشت‌ اما حالا بزي‌ هم‌ نداشت.

» اين داستان حکايت منه که خيلي وقته بزاي نازم رو دزديدن.
» اين داستان رو نميدونم از کجا کف رفتم.
» جمعه رو تو يه جمع خانوادگي و صميمي و يه جاي کذايي گذرونديم.
» من چقدر آرومم امروز

Thursday, July 15, 2004

خيلي راحت با مامانه در حال بحث کردن بوديم که اين خواهره عين خروس بي محل پيداش شد و شروع به دخالت و از اين حرفا کرد که البته بهتره بگم شروع کرد رو اعصاب من راه رفتن. خوب ديگه منم که دسته بيل نيستم. از خيلي وقت پيش داشتم واسه يه کاري نقشه ميکشيدم ولي اکانت نداشتم اما به خاطر همين کارش بهونه اي پيش اومد براي کف رفتن12 ساعت اکانت نازنينش که کلي کمکم کرد. من واقعا لذت ميبرم وقتي اکانت دزدکي برميدارم و شروع ميکنم به کار کردن با اينترنت. خلاصه چششتون روز بد نبينه که همشيره سر از اتاق درآورد و صحنه رو ديد و پس افتاد. تا 7 يا 8 ساعت داشتيم به ش آب قند ميداديم. بيخيال به جاش درس عبرتي ميشه واسه همه «ضعيفه ها» در طول تاريخ که تو کار داداشه دخالت نکنن. ولي نامرد دفترچه اي که از جونم واسم با ارزش تر بود رو پاره کرد. اين هم درس عبرتي باشه واسه همه پسرا که اکانت دزدي نکنن.

» اکانت مفت= لذت، حال و صفا
» بزودي ذهب الي آزادي!

Tuesday, July 13, 2004

يخواستم ويندوززXP رو از اول نصب کنم ولي ظاهرا خودش دوباره درست شد. خوشم مياد هرکاري ميخوام بکنم خودش جلو جلو استاد ميشه و به ما کاري نداره! کاش تو همه کارا همينطوري بود! راستي ديروز با خودم ميگفتم بدبخت اينايي که واسه حال و صفا رفتن شمال خوش بگذرونن و تابستون خوبي داشته باشن چون از يه طرف سيل و از يه طرف زلزله و از يه طرف هم باروناي شديد و سردي هوا بد جوري حالشونو ميگيره! بيچاره اونايي که بعد از سالي سر از شمال درآوردن.
واقعا ايندفعه گيج و مخشوشم. نه به خاطر درس و مشق. ايندفعه به خاطر يه چيز ديگه. چرا حالا که به ت نياز دارم منو گذاشتي رفتي؟ حالا لازمت دارم! درست موقعي که کاريت ندارم هستي. کاش هميشه بودي، هميشه. چرا حالا نيستي. من واقعا به بودنت نياز دارم. ديگه تحمل کنايه ها رو ندارم. تا کي به زور بخندم. اگه 5 ثانيه فکر ميکردم اين اتفاق نمي افتاد. دوچرخه رو برميدارم و همينطور دور خيابونا سگ پرسه ميزنم و فک ميکنم. لازمت دارم. کجايي؟

» من واقعا لذت ميبرم وقتي بو عرقم تمام اتاق رو ميگيره و همه رو عذاب ميده.
» مطلب قبليم خيلي باحال بود نه!؟
» واقعا شرمنده مامانه و باباهه شدم با اين کارام. شرمنده!

Sunday, July 11, 2004

حال تهوع دارم. هي بالا ميارم ولي حوصله ندارم بريزمشون بيرون واسه همين دوباره قورتشون ميدم. زياد هم بد نيست. مخصوصا اگه قبلا غذا رو درست نجويده باشي دوباره ميتوني بجويي!

Friday, July 09, 2004

کمتر شده من به کسي يا چيزي حسوديم شه. نميخوام از خودم تعريف کنم ولي خداييش آدم حسودي نيستم. ديشب موقعي که داشتم تلوزيون نگاه ميکردم کلا حواسم پرت شد و رفتم تو يه فکر و خيالاي بچه گانه که داشت مخم صوت ميکشيد. يه حسي پيدا کردم. يه چيزي تو همون مايه هاي حسودي و از اين حرفا که داشت رو مخم کار ميکرد اتفاقا اين حس يه جوراي ديگه 3 يا 4 ساعت قبلش تو اتوبوس به م دست داد درست موقعي که اتوبوس پشت چراغ قرمز واستاده بود و داشتم از گرما ميپختم. ميخواستم از اتوبوس بپرم بيرون.
چقد بده که وقتي ميري تو رختخواب خوابت نبره و همينطور بيدار بموني و فقط خميازه بکشي. چيزي حدود دوساعت همينطور تويه رختخواب واسه خودم وول ميخوردم و خوابم نميبرد. اومدم ساعت رو نگاه کنم ديدم ساعتم که خرابه واسه همين کور کوري رفتم بالا ميز دنبال ساعت مچيم گشتم و پيداش کردم. باز دوباره افتادم تو رختخواب. خلاصه چيزي حدود دو و نيم ساعت من فقط داشتم خميازه ميکشيدم!

» امروز يه عالمه حرف برا گفتن داشتم ولي يه دفعه رشته کلامم پاره شد!
» نه ديگه اين حنا واسه من رنگ نداره!

Wednesday, July 07, 2004

روز جهاني مبارزه با دخانيات اولين سيگار رو امتحان کرد.
روز جهاني مبارزه با مواد مخدر معتاد شد.
روز جهاني مبارزه با ايدز، ايدز گرفت.
ده سال بعد در يک روز عادي مُرد.
داشتم موسيقي سنتي گوش ميکردم. دف، سه تار، سنتور. بهترين سازي که ديدم همين سه تاره. هردفعه که قدم برداشتم براي ياد گرفتنشون يه سنگ گنده افتاد جلو پام. البته يا سنگ رو انداختن يا انداختم و يا خودش افتاد. شانس که نداريم. يادم باشه هروقت خواستم برم دم دريا يه آفتابه پر از آب ببرم که آب دريا خشک نشه!

» کاش . . . کاش. . . نه بيخيال! خجالت ميکشم به زبون بيارم.
» من چقدر سست ايمانم. بهتره بگم تنوع طلب.
» هاپچو . . . حساسيت به آفتاب و عطسه. . . هاپچو . . .
» در باره پيدا کردن وبلاگ پسرخاله با حرفايي که خودش زد دارم به يه نتايجي ميرسم.
» I wanna make u holler . به خدا راست ميگم.

Sunday, July 04, 2004

روزگار کسل کننده. ناراحتي براي فردايي که هيچ پشتوانه اي نداره. پشيموني براي لحظه اي که از دست رفت. حسرت خوردن فايده نداره ولي آخه ديگه راهي هم وجود نداره. يه (...) ميخوري که بعد عين سگ پشيمون ميشي. اي خدا دارم کلافه ميشم از دست اين بد بيار دنيا. کاريش نميشه کرد. از بچگي ياد گرفتيم تو هر حالتي فقط و فقط خدا رو شکر کنيم و بس و هيچ راه ديگه اي وجود نداره! يه بار ديگه. فقط يه بار ديگه به من فرصت جبران بده تا بتونم جبران کنم همه اين اشتبها رو که باعث از دست دادن خيلي از فرصتا واسه من شد.
"آي نيد سام وان توو سوپرايز مي"

» اين وبلاگ شده براي نق زدن و رفع خستگي و از اين چرندا.
» کاش زندگي redo داشت.( ctrl + z ).
» قرار نيست من هيچ وقت فيلم «شهر زيبا» رو ببينم!
» هوا بس ناجوانمردانه گرم است.

Thursday, July 01, 2004

با يه کار کوچيک ميشه من از يه انسان خوشم بياد و واسش عزت و احترام زيادي قائل بشم اما امان از اون روزي که اون طرف مقابل کاري رو که از دستش بر مياد رو انجام نده. اون ميشه واسه من يه حيوون پست. يه کثافت آشغال. يه احمق بي مصرف. يه معدن از فاضلاب و يه خائن که ميتونسته منو از يه مشکل نجات بده و ولي نکرده. اينه که هيلا(مرتضي) اعصابش تيليت ميشه و ريخته ميشه تو يه فرغون. اينجاست که به خاطر اين چيزايي بيخود هيلا(مرتضي) بدون اينکه خودش بخواد عطسه ميزنه و عرق ميکنه. سرش درد ميگيره. چشاش جز زشتي آدما چيز ديگه اي رو نميبنه. بي اختيار يه جايي رو ميخواد واسه تنهايي. يه جاي قشنگ. يه جايي که واسه هيلا(مرتضي) از بهشت هم بهتره.
يک دفعه ميبيني داد و بيداد راه افتاد! صداي بگير بگيره. يارو همينطور که خودش رو روي زمين داره ميکشه سعي ميکنه فرار کنه که ميگيرنش. آها راستي يادم اومد چي خبر بوده! الان نزديک 18 تيره و بگير بگيره. بدبخت اينايي که تو کافي شاپا مشغول صرف کاپوچينو تشريف دارن که يهو يکي از سقف تو سرشون خراب ميشه! برو بابا مگه به دردسرش مي ارزه؟ پاشو برو تو قهوه خونه سنتي همون چاي رو با لذت تمام صرف کن.
ساعت 2 شب از خواب ميپري ميبيني که خيسي. نه بابا فکر بد نکن. اين خيسيا عرقه که باعث شده خيس بشي. بهتره بگم گرما بيدارت کرده. بايد به اين کميته امداد بگيم که واسه ما هرچي زوتر يه کولر يا يه پنکه بفرسته که ما شبا اينطوري Slimy نشيم که حال خودمون از خودمون به هم بخوره! الان اين يارو کولر پس داره چه ميکنه؟