Friday, December 31, 2004

nسال پیش حس داستان نویسیم گل کرد و یه چیزایی خلاصه نوشتم. تا چند وقت پیش که تو خواب و بیداری چشمم افتاد به یه تریپ اعلامیه جشنواره! جشنواره داستانای ایرانی. خیلی حال کردم چون محدودیتی نداشت و من بالاخره چرندیاتم و یه جا تحویل میدادم. درست روز آخر فایل رو ریختم رو دیسکت و بردم واسه پرینت. نه . . . . پرینت نشد!(به هزار و یه دلیل). درست و دقیق n روز پیش رفتم دفتر جشنواره(با رفیق شفیقم که قبلا اونم یه داستان داده بود) خلاصه فهمیدیم که مهلتش تمدید شده ولی اون روز بازم روز آخرش بود. وقت نداشتم پس گفتمن میرم با میل میکنم این داستان رو میفرستم ولی جناب یاهو برا اتچ کردن فایل خطا میداد! اگه این مسوئولای بی مسئولیت سایت بچگونشون یه اعلامیه درباره تمدیدش میزدن من خداییش اینقدر مشکل نداشتم. اصلا دیدین که سایتش چقدر بچه گونست! بهتر بود برن تو پرشین بلاگ یه وبلاگ بسازن!

Tuesday, December 28, 2004

راستش خونه ما خيلي جالبه، وقتي از بالا داري پچ پچ ميکني اوني که پايينه از بغل دستي که داري باهاش صحبت ميکني بهتر حرفا رو ميشنوه. خلاصه اينجا يکي از خواصش همينه که صدا خيلي باحال توش ميپيچه. من يه اتاق همين بغل مقلا دارم که توش واسه خودم ميچرم. خلاصه آقا واسه اين چند روز امتحان ميخوام خرخوني کنم ولي انگار اين تلوزيون نميذاره همين که پشت در اتاقه(بود). با تي وي من مشکل داشتم اساس خلاصه مجبور شدم با يه انبر دست مامان اين تلوزيون رو تا يه مدتي بفرستمش اون دنيا تا از دست صداي مضخرفش راحت بشم. اما حالا بدون تي وي چقدر زمان دير و باحال ميگذره ولي حسابي آدم ميچسبه به درس. راستي اگه شما هم تو خونه کوچيک همچين مشکلي داشتين پيشنهاد ميکنم مث من با يه انبر دست سيمش رو خلاص کنين.

» يه سوال:
- وات داز nanny مين؟

Sunday, December 26, 2004

من خداييش عاشق دو تا سريال تلوزيونم يکي سريال "پرستاران" و يکي ديگه هم "مامورين پرونده هاي راکد" ولي هر دفعه خواستم اين دوتا رو با خيال راحت نگاه کنم اين داداشه اومد زد اون کانال ديگه! نميدونم چرا من از هرچيزي خوشم مياد اون يه تيکه کلام داره: « چه خُنُک!»

» ابومسلم واقعا به من حال داد .

Wednesday, December 22, 2004

تو اتوبوس با يه بدن خسته و کوفته، با يه اعصاب خراب، ناراحت از خيلي چيزا يه گوشه وايستادم و با خودم زير لب ميخونم: "باز اي الهه ي ناز . . ." بعد همينطور که تو حال خودمم يکي ميزنه به شونم و ميگه : "هيس!" اين روز واسه من يه روز مزخرفه! يه روزي که از صبحش به خاطر اين آشغالا خسته اي. روزم خيلي بد ميشه وقتي ميبينم که يه . . . . . نه نميتونم بنويسم انگار قدرت نوشتنم رو از دستم گرفتن.

» وقتي با اطمينان نماز ميخونم خيلي خودم حال ميکنم اما وقتي برام خدا معني نداره اصلا نماز نميخونم و حالش خيلي بيشتر ميشه. آدم عاقل مث من نيست.

Monday, December 20, 2004

. . . بالاخره اينجا آپديت شد! اين چن وقته بدون اينجا شده بودم مث يه معتاد بي دوست و رفيق که تو کوچه پس کوچه ها سگ چرخه ميزنه و هيچ کار مثبتي انجام نميده! آخ که دوست دارم کلي حرف بزنم و درد دل کنم. از اين و اون، از اينجا و اونجا، خلاصه از همه و همه کس بگم و بشنوم. ولي چي دارم واسه گفتن؟
قبل از اينکه تو وبلاگنويسي به خودم مرخصي بدم روحيه خفني داشتم. يه چيزي تو مايه هاي بدبخت بيچاره هاي نزديک به خودکشي(استغفرالله) اما حالا ديگه اون چيزي که چند ماه شايد هم هفته پيش بودم نيستم. خيلي شارژ و آپ تو ديتم. خلاصه خيلي الان گرافيکم بالاست.
تا ديروز ميگفتن هرکس از مامانش قهر ميکنه ميره خواننده ميشه. بعد از يه مدت گفتن هرکس که از مامانش قهر ميکنه ميره شبکه ماهواره اي راه ميندازه. بعد از همه کش و قوسا مثل همون شرايط قبلي کار به وبلاگ و سايت و خلاصه هر چيزي که فکرتون ميرسه رسيد. اما حالا بايد بگيم هرکس از مامانش قهر ميکنه ميره DJ ميشه. حالا بپرسي ازشون که اين DJ يعني چي ميگه نميدونم. عجب دنيايه راستي چطوري ميشه DJ شد؟ من با مامانم مشکل دارم!

» امشب يلداست. چرا ملت برا يه شب اين همه حال ميکنن؟ من كه هنوز نفهميدم!
» خليج عرب؟
» غرور بد آدم رو چپه ميکنه.
» در احوالات اين عکسه: بپشون نا محرم نبينه . . .



Monday, November 15, 2004

...و خداوند مرگ را راهي براي خلاصي قرار داد تا زنده بماني!
خدا ميدونه که کي دوباره اينجا آپديت بشه. اميدوارم کمتر از يک ماه باشه. پس تا n روز ديگه باي باي. ضمنا يه بي شرف آي دي منو حک کرده.(morteza_k82رو ميگم).

Wednesday, November 10, 2004

آقايون و خانوما دقت کنين که اين مورد از برکات ماه رمضون از قلم نيفته!


Sunday, November 07, 2004

غروبا وقتي پرواز دسته جمعي کلاغا رو ميبينم خيلي حال ميکنم. وقتي ميرن نوک درختاي صنوبر جمع ميشن. انگار دارن با هم ديگه بحث ميکنن. خيلي اين غروباي پاييز واسم جذابه. خيليا ميگن کلاغ صداي بدي داره. منم موافقم ولي گاهي وقتا صداش اونقدر قشنگ و رمانتيک ميشه که از صداي بلبل هم واسم جذاب تره البته اين بستگي داره به شرايط. مثلا وقتي که زمين پره از برگاي زرد و آسمون آفتابيه يا زماني که کلي برف اومده، اين صداي کلاغا دوست داشتني ميشه. اصلا شما تو قبرستونا به صداي قشنگ کلاغا توجه کردين ببينين که چقدر جذاب و باحاله؟ توي غروباي دم کرده تابستون بايد صداي اين پرستو ها رو بشنويم (تو شهر ما تابستونا پرستو زياده) و پاييز و زمستون هم صداي قشنگ کلاغا. همش قشنگه، همش. کاش منم به قشنگي اين پرنده ها بودم کاش . . . .

Thursday, November 04, 2004

فکرش رو بکن که تو 48 ساعت به برکت ماه رمضون 7 يا 8 ساعت بخوابي. به برکت ماه رمضون به درسات و مشقات گند بزني. به برکت ماه رمضون هر هفته يه بار بري دستشويي. به برکت ماه رمضون وسط خيابون به خاطر سر گيجه بيفتي. به برکت ماه رمضون استخون درد بگيري. به برکت ماه رمضون . . . .

» کانون فرهنگي آموزش براي قبولي تو کنکور معجزه نيمکنه. ميکنه؟ خودت بايد جون بکني!

Saturday, October 30, 2004

به خاطر دير آپديت کردن حرف واسه گفتن زياده . زياد تايپ نميکنم تا سر درد نشين. بريم از يه طنز راديويي باحال که صبح جمعه شنيدم شروع کنيم:
دختري بود که آرزوهايش بسيار زود برآورده ميشد. روزي دختر در خيابان پسري را ديد و ناخداگاه از او خوشش آمد. آرزو کرد که کاش او عاشق من ميشد و از من خواستگاري ميکرد.بعد از چند لحظه پسرک از اين رو به آن رو شد و يک دل نه و صد دل عاشق دخترک شد. همانجا از دختر خواستگاري کرد و دختر براي حفظ وجنات برايش شرطي گذاشت، که پسرک برود و شاخ غولي را بياورد. پسرک رفت و دخترک آرزو کرد که او موفق شود و ديري نگذشت که پسر با يک شاخ غول بازگشت. دختر شرط دومي گذاشت و آن اين بود که پسر مي بايست روي دستهايش راه ميرفت! پسرک که در اين کارها ماهر بود روي دستهايش راه رفت. دخترک غرق خنده بود که به پسر گفت:
- تو چقدر بانمکي. الهي موش بخوردت!
و در همان لحظه موش بزرگي پيدا شد و پسرک را بلعيد! «پايان»
خيلي اين ماه رمضون حالگيري داره. فکرشو بکن که از صبح تا ظهر انرژيت تموم ميشه بعد تا دم افطار لنگات سيخ ميشه(تريپ جوجه مرده). بعد افطار هم که حالت افتضاحه. يعني معدت پره و چشات همه رو بابا قوري ميبينه تازه اينا يه کنار، مسائل بي ادبيش از جمله آروغ و(بي ادبيه بگم) يه کنار! باز ميخوابي تا سحر ولي اين قسمتش باحاله که بعد سحر نخوابي و بشيني کاراي عقب مونده يا خوندن درس و از اين حرفا رو انجام بدي يا اصلا با اکانتاي شبانه که مث نقل و نبات گيرت مياد به اينترنت وصل بشي و حال کني. شايد هم پياده روي ساعت 6 صبح. يادم رفت بگم از فيلماي بعد از افطار مث "خانه به دوش" که خداييش معرکست. مخصوصا تريپ حميد لولايي که يه جورايي به تريپ نقشش تو زير آسمان شهر ميخوره.
خدا بيامرزه اون کسي رو که عرق چهل گياه رو ساخت،اختراع کرد، کشف کرد يا هرچيز ديگه که بشه اسمش رو گذاشت. چقدر خوبه اين عرقه ها. فکرشو بکن داري از دل درد خفه ميشي. چارش يه لقمه از اين عرقست. يا ترش کردي و داري ميميري بازم چارش يه ته استکان از اين عرقست. خلاصه خدا پدر کاشفش و گذشتگان شما رو هم بيامرزه.
يه اخلاق بدي که دارم همينه. يعني خيلي راحت افسارم و ميدم دست هرکس از جمله رفقا. بعد از هر ناکجا آبادي سر در ميارم خدا ميدونه. خلاصه اين تجربه شد که ديگه افسارم و ندم دست ديگران.
خدايا داغونم. له شدم. خيلي خستم. دارم ديوونه ميشم. نياز به آرامش دارم. نياز دارم که يکي بدجور درکم کنه. خيلي حال و اوضام ديپرسه. بدجوري سرم داره سوت ميکشه. کسي هست که درک کنه. نه مطمئنم که نه. اين حال و هواي منو مادرم هم نميتونه درک کنه. دوست دارم سرم و بذارم يه جاي ساکت و چشام رو ببندم و فکرم رو تصويه کنم. حالم رو روبراه کنم. دوست دارم داد بزنم. دوست دارم بتونم بي پرده حقيقت رو بگم و ديگران هم بي پرده باهام صحبت کنن. راستش رو به م بگن. خيلي حالم گرفتست. ميتونم دست به دامن کي بشم؟ از خيانتاي اين و اون حالم به هم ميخوره. وقتي خودم و صد نفر مث خودم رو ميبينم بد جور احساس ميکنم که دنيا بي معنيه. خدايا خودت يه کاري کن. راستي خدا جون تو ميتوني کانکت بشي و وبلاگم رو بخوني؟

» به نظر شما يه انسان در هفته چندتا مشکل جلوش سبز ميشه؟
» ماه رمضون اين تنبلياش ميچسبه.
» موهام چرا چند وقتيه اين ريختيه؟
» از قديم گفتم که فقط تيم شهرمون: ابومسلم!
» کمربندها را ببنديم مزخرف ترين طنز نود قسمتي ساله!
» Hate is forever Love is for a while but . يعني چي؟
» وجودم سرشار از تنفره. اميدوارم موقتي باشه.

Saturday, October 16, 2004

ماه رمضون. سحرا يه چيزي به زور ميريزي تو معدت تا دم غروب. تا موقعي که يارو بگه الله اکبر ميخواي ديوونه بشي! ولي من با روزه گرفتن خيلي حال ميکنم. خلاصه اگه کسي خيلي خدا به ش حال داد ما رو هم دعا کنه. يادش نره ها. ما هم اگه بشه شما رو دعا ميکنيم هرچند اگه دعام گيرا بود من اينجا نبودم! راستش يکي ميگه اين آهنگ مال مايکل جکسونه و يکي ديگه هم ميگه مال يکي ديگست. به نظر شما اين آهنگه مال کيه؟ اين هم لينک آهنگش. اينجا.
ماه رمضون. سحرا يه چيزي به زور ميريزي تو معدت تا دم غروب. تا موقعي که يارو بگه الله اکبر ميخواي ديوونه بشي! ولي من با روزه گرفتن خيلي حال ميکنم. خلاصه اگه کسي خيلي خدا به ش حال داد ما رو هم دعا کنه. يادش نره ها. ما هم اگه بشه شما رو دعا ميکنيم هرچند اگه دعام گيرا بود من اينجا نبودم! راستش يکي ميگه اين آهنگ مال مايکل جکسونه و يکي ديگه هم ميگه مال يکي ديگست. به نظر شما اين آهنگه مال کيه؟ اين هم لينک آهنگش. اينجا.

» گر گم شده ايم درميان خويشتن، جستحويي لازم است.
» دم تيم ملي هم گرم.

Sunday, October 10, 2004

هوايه مشهد خيلي سرد شده. لامصب آدم سگلرزه ميزنه. با خودم فک ميکردم که چي جالبه وقتي هوا يه کمي گرم ميشه، با بيرحمي اين بخاري رو شوت ميکنيم تويه انباري يا يه جايي که ديگه جلو چشممون نباشه ولي به محض اينکه يکمي هوا سرد ميشه بايد بريم يه دستمال برداريم و خوب خاکاش رو بگيريم (دستمالکشي) و با کلي منت بياريمش تا دوباره ما رو گرم کنه البته اونايي که شومينه دارن بحثشون جداست. الان هم سرما خوردم اساس. هم سرم خيلي درد ميکنه و هم سينم. نميدونم چرا نفس ميکشم قفسه سينم ميخواد بترکه. به هرحال بيخيال خودش خوب ميشه.
من واقعا واسه خودم متاسفم که بايد بازي تيم ملي فوتبالمون رو از شبکه ايران هم با سانسور و هم با تاخير ببينم. دم شبکه ZDF آلمان هم گرم. راستي ديدين علي دايي تو تيم نبود تيم ملي چي مامان بازي ميکرد!؟ چي ميشه اين کشکک زانوي علي دايي يه مرگش بزنه که ديگه هيچ وقت نتونه بازي کنه!

» به قول فرهاد: من دلم سخت گرفتست از اين مهمانخانه مهمانکش، روزش تاريک.
» توجه فرماييد . . . توجه فرماييد . . . ما 24 ساعت آب نداريم. کسي حموم قرضي داره؟

Monday, October 04, 2004

گاهي وقتا يه حس انسان دوستانه، يه جايي گوشه قلبم شايد هم بهتره بگم ذهنم شعله ور ميشه و ميخوام اين آدماي بدبخت دماغ آويزون رو از تو لجن بيرون بکشم يا حداقل سرشون رو بيرون نگه دارم تا خفه نشن. اما حيف که نميتونم. يه نکته تو نجات غريقي هست که ميگه بذارين اون يارو که مشغول مُردنه حسابي دست و پا بزنه تا خسته بشه و بيحال. بعد شما راحت تر ميتونين نجاتش بدين. خلاصه اگه ميشد اين قانون رو جدي جدي اجرا کرد خوب بود .حيف که ممکنه دير بشه و يارو اشهدش رو بخونه.

» الهي مرا آن ده که آن به.
» خدا؟ من؟ خدا؟ من؟ خدا؟ من؟ خدا؟ من؟ خدا؟
» چرا اين پاييز روزاش حالگيره؟ من هواي خنک تر از اين حرفا دوست دارم.
» کمربندها را ببنيم . . . . هنوز جا نيفتاده.

Thursday, September 30, 2004

لعنت به او و آنچه که بين من و وبلاگم فاصله انداخت. بايد خر زد که در خر زدن حکمتي ست بس کله گنده. لعت به چراغ سبز . . . لعنت به چراغ سرخ و زرد و آبي و خلاصه دويستا رنگ ديگه.

» موقعي که بايد حرف بزنم، يادم ميره. ولي وقتي نبايد حرف بزنم، يادم مياد قصه فلان رو.
» اينم سايت خوبيه.

Saturday, September 25, 2004

1 2 3 4 امتحان ميکنيم. صدا مياد؟ آخه کجاي دنيا از تو مانيتور صدا مياد که شما دومين باشين. به هر حال صدا بياد يا نياد ميخوام داد بزنم که داداش حالمون بدجوري گرفتست. خيلي ميترسم بميرم و اين سه تا رو نبينم:
1- اروپاي قديم (زمان اليور توئيست)
2- زندگي کاملا سکرت تو يه شهر ديگه. (هيچ آشنايي ازت خبر نداشته باشه)
3- سوميش خودم هم نميدونم چيه.

» امروز نمايشگاه بين المللي «اله سيت» هم راه ميفته تا هشتم مهر.
» از دو دره بازي اصلا خوشم نمياد. البته به غير از موقعي که لازمه نه براي ضدحال زدن.
» بد نگاه ميکني. مشکلي هست؟

Tuesday, September 21, 2004

اينم پاييز. راستش ميخواستم از هفته دفاع مقدس بگم و بنويسم ولي ديدم حسش نيست. خيلي خوب بگذريم و بريم سر همون پاييز. نميدونم چرا فک ميکنم پاييز همه ساکت ميشن و از آب و تاب مي افتن و خلاصه هرکسي سرش ميره تو لاک خودش. هميشه احساس ميکنم مردم تو پاييز بيشتر سعي ميکنن تا سالم تر باشن و به خداي خودشون نزديک تر بشن. هرچند همه چيز برعکس ايناست. خلاصه پاييز و يه فصل ديگه از بهترين لحظه هاي زندگيم که بايد هواشون رو داشته باشم.

» صبح غار غار کلاغ رو که شنيدم نميدونم چرا اينقدر حال کردم. خيلي وقت بود انگار نشنيده بودم.

Saturday, September 18, 2004

بعد از عمري علافي بالاخره من اين فيلم «شهر زيبا» رو ديدم. آقا درسته من Up2date نيستم ولي بالاخره از ديدن فيلم لذت رو بردم. يادش به خير؛ چقدر در به در رفتم دم در سينما ولي هروقت رفتم ديدم که يه فيلم ديگه اومده رو پرده. آخ که قيافم چقدر آويزوون ميشد. خلاصه ديدم ديگه حالا اگه نميديدم هم چيزي عوض نميشد. شايد هم عوض ميشد. برو بابا حوصله نداريم.

» پاييز، فصل پوست اندازي ملت. مخصوصا خودم.

Wednesday, September 15, 2004

ديروز يا بهتره بگم ديشب داشتم تو خيابون راه ميرفتم. چيزي که خيلي تو ذوق ميزد اين بود که هرکس رو ميديدي مخصوصا سنّاي مدرسه اي، يه کيف يا کوله نو داشت. خيلي صحنه هاي قشنگي بود. خلاصه من که حال کردم. اين هوا هم که خيلي سرد شده. بوي پاييز ميده. يادش به خير. پارسال همين موقعها عاشق مهر شده بودم ولي حالا اصلا حوصلش رو ندارم. چون اين تابستون جز پاس کردن دو ترم کلاس زبان که فشرده برداشته بودم هيچ کار مثبتي انجام ندادم. اين ترم يا فشرده دوم خيلي نامردي شد چون نمره پاياني رو از صد 83 گرفتم ولي بي معرفت کلاسي شدم 75. اين يعني نامردي تمام چون اگه يه کمي اين بابا چشاش رو باز ميکرد ميتونست بفهمه که بابا چقدر سر کلاس اکتيو بودم. به هر حال اينم پاس شد به خاطر فقط نمره فاينال. حالا ميرم Intermediate 2 يا همون L7 سابق.

» به قول يارو: شد شد..... نشد نشد !

Wednesday, September 08, 2004

n روز بود که آپديت نکرده بودم! n روز بود که سرم شلوغ بود. n روز بود که اکانت نداشتم. n روزه که من با اين تيکه کلام (n) مشکل دارم. n روزه که ميخوام يه مقدار مشخص واسه اين n پيدا کنم. ميخوام اسم وبلاگم رو عوضم کنم و اصلا بذارم:« من و اِن!» کلا من خيلي قيافم مث n شده. من n تا بي حوصله ام. حالا شما ميدونين n چقدره؟

» آلبوم جديد آريان: هيچ نظري ندارم.
» ساعت 11 شب راديو جوان رو گوش کردين؟ من اتفاقي پيداش کردم ولي خيلي باحاله.

Friday, September 03, 2004


يادمه يه بار وقتي با مامانم تو خيابون (دوران کودکي) را ميرفتم يه موجود که بيشتر شبيه يه تپه شني سياه بود رو ديدم! البته مامانم چادريه اما اين خانم به خاطر حجابش بيشتر واسه من شبيه لولو خرخره بود. وقتي به مامانم گفتم، از خنده مرد! اين عکس روبرو معرکست.

» چادر و حجاب خوب ولي نه اينطوريش.


Tuesday, August 31, 2004

هي پسر !!
پررو باش . . . اعتماد به نفس داشته باش . . . خودت رو دست کم نگير . . . .
ميدونين چي دوست دارم؟! يه سکه تو دستم باشه و موقع راه رفتن باهاش بازي کنم. هزار بار از دستم بيفته ولي هزار و يک بار برش دارم و دوباره باهاش بازي کنم مخصوصا زمستونا که دستام از سرما سرخ و بي حس شده و تو جيبم ميبرمشون. عاشق اين کارم. به م اعتماد به نفس ميده تا راحت تر حرف بزنم و فک کنم. دو يا سه سالي هست من معتاد اين کار شدم. هرچند بعدش دستم بو آهن پاره ميگيره ولي خيلي لذت ميبرم.

» » تيم رم به ايران پنج تا ميزنه حالا اگه تيم ملي ايتاليا بياد، حتما از طرف هر تيم باشگاهيش به ايران پنج تا ميزنه! راستي ايتاليا چن تا تيم باشگاهي داره؟! ضمنا آقاي گلمحمدي هم حتما پنالتي زدن رو ياد گرفت از بازيکناي رم!

Friday, August 27, 2004

اين چند روزه که با خانواده چسبيديم به تي وي و فقط بازي ايرانيا رو تو المپيک نگاه ميکنيم. اين بردن هادي ساعي اونقدر که منو خوشحال کرد کار هرکول رضازاده خوشحالم نکرد چون انتظار مدال گرفتن از رضازاده رو داشتم ولي از هادي ساعي نداشتم مخصوصا ضربه هاي قشنگش که نميدونم اسمش چي چي هستش! راستي خدا بگم اين عليرضا دبير رو چه کار کنه با اين کشتي گرفتنش!!! ايشالا يه حالي به ملت بقيه کشتي گيرا بدن.

» دلمان بس گرفته. کسي هست به ما يه کيفي بده!

Wednesday, August 25, 2004

چه عجب آقا ما يه مدالي گرفتيم! راستي چرا اين آقاي هاشمي طبا صورتش رو اصلاح نکرده بود؟ چرا موهاش ازش روغن چکه ميکرد. بابا الحق ابرو ما ايرانيا رو خريد اين آقا. صدا و سيما هم غوغا کرد بابا. چي باحال بعد از توزيع مدال روضه پخش کردن. يا همش به جايي که تماشگراي تويه سالن رو نشون بده ملت رو تو خيابوناي اردبيل نشون داد. ولي به نظر من نمره صفر بهتر از چهاره. پس ايشالا ايران همين يه مدال رو نگيره.
اي موجود کوچولو و دوست داشتني. نميدوني که چقدر هرچي رويه دستم راه بري بيشتر از خونت دور ميشي. آخه چيکارت کنم. شوتت کنم تا زير پاي يه بنده خدايي له بشي؟ نه. ميذارمت همين گوشه ديوار تا برسي به همون سوراخي که تو ديوار درست کردين. آخه من عذاب وجدان گرفتم بس که شماها رو کشتم! نميدونم اگه يه کمي ديگه بزرگتر بودين بازم مردم دوستون داشتن يا مث همين سوسکاي ذليل با لنگ کفش تيکه تيکه ميشدين؟ خلاصه چون نميتونم ببوسمت تو خيالم ميبوسمت و فوتت ميکنم يه گوشه. شايد يه روز واقها ببوسمت. خداحافظ!

» هاي ملت شاهد باشين من اکانت 5 ساعتي مهتاب خريدم اما تنها سايتي رو که ميشه باز کرد سايت آستان قدسه!
» فک کنم بازم بايد شيشه هاي عينکم قطور تر بشه.

Monday, August 23, 2004

براي دايي رفتيم در به در دنبال خونه گشتيم. از اين بنگاه به اون بنگاه. از اين خونه به اون خونه. نتيجش خيلي واسم مهمه:
1- چقدر بنگاه معاملات املاک درست شده!
2- چقدر آدم بدبخت تو اين مملکت داريم.
3- در آينده من يه متر قبر هم نميتونم گير بيارم.(خونه چرا اينقدر گرونه؟!)
4- بابا خوشبختانه ما خيلي وضعمون توپه.
5- کاش ميشد از اين مملکت فرار کرد.
6- طفلي دايي که مونده حالا چه کار کنه.

Saturday, August 21, 2004

اين چند روزه کم از گرما و آفتاب به خاطر حساسيت عطسه ميزدم و محتويات بينيم رو خالي ميکردم که اين مامانه يادش اومده فلفل رو آسياب کنه. آخ دارم خفه ميشم خدا. هاپچووووووووو

» اي بلاگر آشغال! اين چيه اون بالا؟!
» من واقعا به ورزش مملکت تو المپيک افتخار ميکنم. شما چطور؟!

Wednesday, August 18, 2004

تابستون هميشه واسه من ضد حال و ديپرس و از اين حرفا داشته. غير ممکنه که من يه تابستون به م خوش بگذره اما امسال نسبتا بهتر بوده. الان که اينا رو مينويسم، يکي از عصراي دم کرده تابستونه که دارم انگار از خوشحالي بال در ميارم. خودم هم نميدونم چرا. شايد ميدونم ولي نميخوام به زبون بيارم چون ميترسم بپره و ديگه نتونم نگه ش دارم. چرت زدن هم ديگه حال نداره. بهتره قدر اين عصراي دم کرده رو بدونم چون ممکنه ديگه گيرم نياد. بايد بهترين استفاده رو بکنم. آقا ما رفتيم بهترين استفاده رو بکنيم. خوب چه کار کنيم؟

Sunday, August 15, 2004

يادم اومد از مغازه داييم. يه مغازه پيرهن دوزي باحال که من خيلي از بچگي توش پلاس بود. واقعا لذت بخش بود. موقعي که چار يا پنج ساله بودم. شباي زمستون با بابام هر وقت از او نجا رد ميشديم يه سري هم اونجا ميزديم. هميشه چايش روبراه بود. يه ليوان چاي داييم واسم ميريخت سر خالي بعد يه کمي هم آب سرد ميريخت تا من راحت بتونم بخورم. آب نباتاي هلي و نارگيلي خوشمزه اي که يه جورايي واسم بهانه درست ميکرد تا چاي رو با علاقه بخورم. البته ما تنها مشتري چايياي دايي نبوديم. به قول يه بنده خدايي اونجا شده بود قهوه خونه به جاي پيرهن دوزي. هنوز اون گچبرياي سقفش يادمه. چقدر قشنگ بودن. کاش مجبور نميشد اونجا رو بفروشه. آخه ديگه تو کدوم مغازه ميتونين يه کوزه آب ببيني که روش يه دونه سيب تازه گذاشتن؟ چقدر باحاله اين داييه چون کلا به چيزاي قديمي بدجوري علاقه داره. الان خودش گيوه ميپوشه! منم ميخواستم برم گيوه بخرم ولي ديدم نميکشه! خلاصه بين همه اينا اون کوزه کنار مغازش از همه چي قشنگ تر بود. البته نفهميدم که چرا ميگن آب تو کوزه خنکه. چون اصلا خنک نبود ولي گرم هم نبود. اما از وقتي دايي اونجا رو فروخت حالا اونجا يه کمي به مساحتش اضافه شده و شده يه کلوپ سي دي فروشي و از اين حرفا. وقتي از جلوش رد شدم همه اين خاطرات بچگيم يادم اومد.

» چرا ما نبايد با اسرائيل مسابقه ورزشي داشته باشيم؟
» همه سر ظهر ميخوابن ولي من ديروز ساعت 6 عصر خوابيدم تا 8.
» تويه عراق چه خبره؟ اونجا هم شده افغانستان؟
» به نظر شما اگه يکي ديگه حرفاتون رو تايپ و پابليش کنه وبلاگ نوشتن لذت داره؟
» اين مطلبه خيلي زياد شد. حرفه ديگه. ماليات که نداره.
» اين عکس پايين شما رو ياد چي ميندازه.
» نه! اصلا از اين سريال تب سرد خوشم نمياد. خيلي داره مضخرف ميشه.
» کي اومده رو اين دفترچه با خط بي ريخت نوشته "خر"؟
» زندگي خيلي باحاله مخصوصا سر کردن با يه اکانت شبانه.


Thursday, August 12, 2004

دقت کردين وقتي آدما بيکار ميشن همش درباره آب و هوا و سياست حرف ميزنن؟! خوب حالا منم هيچ حرفي واسه گفتن ندارم. حتي حوصله بحث سياسي و آب و هوا رو هم ندارم.

Monday, August 09, 2004

شده تا به حال تا سر حد انجام يه کار معمولي برين که هروز انجامش ميدادين ولي نتونين يکدفعه انجامش بدين؟ من الان همينطوريم. کلي حرف واسه گفتن دارم که ميخوام يه جورايي بيانشون کنم ولي خداييش نه قدرتش رو دارم نه جراتش رو؛ مث يه موش بايد تو يه جايي قايم بشم. پشتم اصلا گرم نيست. بعد از اين همه خوشحالي بخوره تو ذوقت. خيلي پکر شدم.
نميدونم چرا هرکي مياد تو اين اتاق و چشمش رو ميز مي افته ميگه اين ماهها چيه رو شيشه ميزت نوشتي؟ يا هزار تا حرف و متلک ديگه که من تو دلم به همشون ميخندم و ميگم کاش اون گوشه رو ميخوندين که با قرمز نوشتم «شهريور». کلا منظورم اينه که شهريور از امسال واسه من ماه مقدسيه چون تازه فهميدم که شهريور چه خبر بود و هيشکي يادش نيست. مطمئنم که هيچ کس نميدونه جز من و اون کسي که اسمش خدايه و به همه چيز مسلطه.

» الهي به اميد تو . . . .
» بايد برم بگردم اين دفترچه لعنتي رو پيدا کنم. کجا گذاشتمش؟
» آقا طفلي اين حسين پناهي هم که فوت کرد! خدا رحمتش کنه!

Friday, August 06, 2004

من از صادق هدایت داستانای زیادی خونده بودم ولی تا به حال «بوف کور» رو نخونده بودم. خلاصه خوندم. این یه جورایی با بقیه کاراش فرق میکرد. من رو برد دوباره تو کف یه ماجرا تا ذهنم رو مشغول کنه. اصلا این صادق هدایت یه هنرمند سردرگم روانی بوده. دلیلش هم تابلویه: "یه شکست تویه عشق، پرورشش تویه ذهنش و روحیه ظریفش." هیچ وقت این تیکش رو از توی داستان «صورتکها» نمیتونم فراموش کنم:
هرکس به قوه تصور خودش کس دیگری را دوست دارد و این از قوه تصور خودش است که کیف میبرد و نه از زنی که جلو اوست و گمان میبرد که او را دوست دارد. آن زن تصور نهائی از خودمان است، یک موهم است که با حقیقت خیلی فرق دارد.

» آقا تبریک، بالاخره بعد از مدتها یکی خودش اومد و گفت واسم وبلاگ بساز.
» این تخت چرا اینقدر قیژ قیژ میکنه؟!
» با نخ معمولی میخوای دندونات رو نخ بکشی ولی لثه هات خونی بشه!
» وا چی حرفا . . . . . . .

Tuesday, August 03, 2004

من از همين جا مث يه ايراني خوب يه (با بي فرهنگي تمام) فحش خانواده و هفت جد و آباد داور لبناني بازي ايران و چين رو اعلام ميکنم باشد تا مقبول AFC قرار گيرد!

» مبعلي جوون بود ولي گلمحمدي که يه پا مخ فوتبال بود!

Monday, August 02, 2004

تو خيابون يه دختر بچه 4 يا 5 ساله رو ديدم که يه دفعه دستش رو از دست مامانش جدا کرد و رفت کنار خيابون وايستاد و به مامانش ميگفت: "يا همين حالا واسه من بستني ميخري يا من ميپرم وسط خيابون!" بعد مامانه هم انگار تهديد بچش رو خيلي جدي گرفت و گفت: "باشه دخترم. چشم. حالا بيا اينجا" بچهه خيلي سيريش بود و گفت يا برو بخر يا ميپرم ها. بعد خلاصه مامانه هرجور بود رفت واسش خريد. حالا با خودم فک ميکنم ميبينم دو روز ديگه اين بچهه بزرگ ميشه و ازدواج ميکنه. خوب سر اون شوهر بدبختش چي مياد؟! اون موقع تهديداش هم جدي تر ميشه. ولي خودمونيم ها چي روش خوبيه واسه بچه ها که مامانه واسشون بستني نميخره!

Saturday, July 31, 2004

اينگونه حکايت شود که مرتضي(هيلا) کلي بيکاره و از مگس پروني هم خسته شده. از آهنگ گوش دادن خسته شده. خلاصه خيلي خيلي بيکاره. فقط داره تو خونه ميخوره و ميخوابه. وبگردي هاي الکي. اصلا ديگه براش مهم نيس که کامنتش يکي باشه يا صد تا. به هرکس که ميرسه و ميبينه اهل اينترنته ميگه : «ميدوني وبلاگ چيه؟» بعد يارو هم ميگه نه و کلي مرتضي(هيلا) سعي ميکنه تا وبلاگنويسش کنه ولي نميتونه و خيلي خنک ميشه. مرتضي(هيلا) خيلي تو وبلاگش احساس آرامش ميکنه حتي ميدونه خيلي از آشناها و رفيقاش تو وبلاگش چرخ ميزنن و حتي کامنتاش رو هم ميخونن ولي بازم احساس آرامش ميکنه. يه حس مث تنهايي و با خود بودن. ميگه که محاله بخواد از اينجا بره. اون وبلاگ معرکه اي رو که درست کرده بود رو گذاشته تا خاک بخوره واسه روز مبادا. ولي عجب وبلاگي شده. چي آي دي توپي از ياهو گرفت. درست مث آدرس وبلاگش. ايشالا يه 200 سال همينطور وبلاگنويسي کنه!

» چي احساس آزادي ميکنم.

Thursday, July 29, 2004

فک کنم امروز يا فرداست که هرچي شرکت خدمات اينترنت و ISP و از حرفاست تو مشهد جمع کنن بره پي کارش، درست مث قم. با اين حرفايي که اين حاج آقا مکارم زده(هيچ لينکي ازش پيدا نکردم) حتما اين کار رو ميکنن. نميدونم کسي ميدونه چي گفته يا نه؟ آقا فرمودن که "اينترنت خنجر دو پهلوست که برا ما ميتونه خيلي خطرناک باشه!" همينطوري شروع ميکنن تا اصلا ريشه اينترنت رو از ايران بکنن. ولي من اينو مطمئنم که مشهد، قم نيست. خوشبختانه تو مشهد همه جور آدميزاد پيدا ميشه. حالا درسته اسمش شهر مذهبيه ولي هيج جاش مث قم نيست. اصلا بهتره بگم که قم از نصف فرودگاه مشهد هم کوچيکتره. اين همه فيلترينگ و سرعت پايين کافي نبوده که ميخوان همه رو جمع کنن. پس اگه ديدين اينجا ديگه آپديت نشد يادتون باشه که مشهد هم به سرنوشت قم دچار شده! اصلا اين آقاي مکارم گير سه پيچ داده به اينترنت چون يه بار ديگه هم گفته "علت فساد زنان ايراني به خاطر اينترنته!" هرچند شرط ميندم الان که دارين اينا رو ميخونين خودش حتما داره با يکي از فيلتر شکنا کلنجار ميره تا سايت(.......) رو باز کنه. استغفرالله!

» اين حرفاي بالا خيلي سياسي بود نه؟ خدا ببخشه.
» اين آب داره قطع ميشه! جون ما بيخيال. من ميخوام برم حموم.
» تا اين "علي دايي" تو تيم ملي باشه ما به جايي نميرسيم.

Tuesday, July 27, 2004

من تو رد شدن از خيابون مشکل دارم. يادم اومد از اولين لذت رد شدن از خيابون. موقعي که 4 سال بيشتر نداشتم و يه صبح جمعه که دستم تو دست بابام بود. خيابون توش يه ماشين هم نبود ولي از جايي که فک ميکردم رد شدن ازش يه شاهکاره باباهه به م اجازه داد و منم سه صوت پريدم واز اين خيابون هميشه شلوغ ولي ايندفه خلوت رد شدم. ذوق و خوشحالي داشت منو خفه ميکرد. اومدم خونه و واسه مامانه تعريف کردم، خيلي خشک يه لبخند عادي زد. حالا که فکر ميکنم ميبينم که اگه يه کوچولو بياد اين ماجرا رو واسه من تعريف کنه شايد همون لبخند عادي رو هم نزنم. ولي ممکنه يع روز که دارم از خيابون رد ميشم يه ماشين خشکل محض رضاي خدا بزنه زير لنگاي من و 6 متر اونطرف تر پرت بشم. ولي چرا من هنوز موقع رد شدن از خيابون چپ و راست رو نگاه نميکنم نميدونم! بيچاره اونايي که با من تو خيابون راه ميرن چون هزار دفعه ممکن بوده به خاطر من سرشون يا بهتره بگم لنگاشون به باد بره!

» صد خواب به اين خوابا!

Sunday, July 25, 2004

با پسرخاله و پسر دايي زديم رفتيم استخر. بعد از کلي دور زدن بالاخره يه استخر گيرمون اومد. از محتويات داخل استخر فاکتور بگيرم که همه چيزش بعدش بود. دم تقي آباد از ماشين پياده شديم و من تصميم گرفتم پياده بزنم و از فضاي توپ و شبانه خيابون استفاده کنم ولي اصلا فاز نداد و طي يه فعل و انفعالاتي با اتوبوس رفتم. دم هتل لاله که پياده شدم يه بوي خيلي خوشمزه داشت اذيتم ميکرد. اين شيکم وامونده هم که دست بردار نبود. اگه دو ثانيه ديگه ميگذشت ممکن بود برم همينطور که آب از دماغم چيکه ميکرد صورتم رو بچسبونم به شيشه هاي رستوران هتل تا شايد يکي بياد و محض رضاي خدا به م کمک کنه. اما فکر غذاي خوشمزه مامان اجازه نداد من دست به اين کار کثيف بزنم و به رام ادامه دادم. وقتي رسيدم خونه خيلي راحت مامانم گفت همه يه چيزي خوردن و شام هيچي نداريم! اينجا بود که يه عربده کشيدم(اما تو دلم). خلاصه يه چيزي رو مامانه اوکي کرد. ولي هرچي بود خوشمزه بود. مگه غذاهاي مامانه ميشه بد باشه. نميدونم و بهتره بگم مطمئن نيستم ولي خداييش دست پخت مامان من تو فاميل تکه مخصوصا آش رشته هاش هرچند غير ممکنه يه روز من از غذاهاش ايراد نگيرم. ديگه از چي بگم از اينکه چشام مث قاتلا پر خون بود!

» يه خميازه يه عطسه و يه خواب عميق!
» من هنوز تو رد شدن از خيابون مشکل دارم.
» آخ که چي ميچسبه اين دوغاي خنک.
» خواب ديدم دارم يه جفت گيوه ميخرم. تعبيرش چيه؟
» ديوونه اين آهنگه و زمزمه کردن باهاش چي حالي داره! به به!

Wednesday, July 21, 2004

تو هر شهر دنيا اين چار چيز حتما پيدا ميشه :
1- به شهر شهيد پرور و پهناور فلان خوش آمديد.
2- داشتن يه ميدون اصلي با اسم « ميدون شهدا » .
3- يه پارک به اسم «ملي» يا «ملت» .
4- مردم مهمان نواز و فهيم و با شعور.

» مرده شور اين بلاگ رولينگ رو ببرن. اه اه اه
» حالي به حولي.
» خدايا شکرت . . . . . خودت بهتر ميدوني.

Monday, July 19, 2004

رفتم پيش آقا رضا طبق معمول واسه اصلاح موهام. من از وقتي به دنيا اومدم و موهام قاطي موهاي آدما شد، از زير قيچي اين آقا رضا اونطرف تر نرفته. هروقت هم ميرم پيشش با خوشحالي و خنده و از اين حرفا ازم استقبال ميکنه. خلاصه خيلي مرد باحاليه. نميدونم چرا زماني که همه ي هم سن و سالاي من تو اين سلموني ميومدن و ذر ذر گريه ميکردن من ريلکس ميشستم تا کارش تموم بشه! خلاصه هرجور بود رفتم پيشش و بعد از سلام و احوال پرسي کارش رو شروع کرد. ايندفعه بدون اينکه ازم بپرسه که چي مدلي ميخوام شروع کرد به اصلاح موهام. يه جورايي گرفته بود. ولي بازم کارش رو مث هميشه درست انجام داد! فقط موقعي که ميخواست خط ريشام رو اوکي کنه ازم پرسيد چي مدلي ميخواي و به ش گفتم مث هميشه. خلاصه اينو يادم رفت بگم که ما مشتري خانوادگي اين آقاييم چون از زماني که بابام هنوز کچلي موهاش استاد نشده بود و چه بعدش مشتري اين يارو بوده. همينطور هم اين داداشه. به نظر شما ممکنه من بچم رو ببرم زير دست اين آقا رضا!؟

» تيم ايران تو جام ملتهاي آسيا به جايي هم ميرسه؟ عمرا ترکمنستا قهرمانه!
» چرا رو توپاي جام ملتهاي آسيا نوشته Euro2004 ؟ نکنه آسيا همون اروپاست!
» يه اکانتي که کمتر فيلتر داشته باشه کي سراغ داره؟ (تو مشهد)
» من واقعا لذت ميبرم وقتي ميبينم که ديگران تو کل کل جلو من کم ميارن.
» واسه تبليغ چاي ميارن در خونه مجاني ميدن.
» مخم گير کرده رو همين يک آهنگ . . .
» اين بلاگر هم هرروز تغيير ميکنه.
» من واقعا لذت ميبرم وقتي ميبينم که از گرما چشام همه چيز رو دوتا ميبينه.
» حالم از اين سريال خط قرمز به هم ميخوره!
» هاپچو.
» چرا ما به جاي انتقاد ميخوايم تخريب کنيم؟

Saturday, July 17, 2004

در دهكده‌اي‌ كوچك‌ اطراف‌ شهر آدم‌ كوچولوي‌ شجاعي‌ تك‌ و تنها در كلبه‌اي‌ قديمي‌كه ‌يك‌ حياط‌ كوچك‌ داشت‌ زندگي‌ مي‌كرد. او از مال‌ دنيا فقط‌ سه‌ تا بز داشت.درست‌ كه‌ حياط‌ داشت،حياط‌ آن‌ ديوار داشت‌ ديوار آن‌ يك‌ در داشت‌ اما، براي‌ بزي‌ها طويله‌ كم‌ داشت. شبي‌ از شب‌ها چندتا دزد از ديواري‌ كه‌ يك‌ در داشت‌ رفتند بالا و پريدند تو حياطي‌ كه‌ بزبزي‌ داشت، يك‌ بز و دو بز و نيم‌بزي‌ داشت. گوشه‌ي‌ حياط‌ چشمشان‌ به‌ بزبزي‌ها افتاد. از خوشحالي‌ دستشان‌ را به‌ هم‌ ماليدند و گفتند: "جانمي‌ جان‌ دنبه‌شان‌ را آب‌ مي‌كنيم، گوشتشان‌ را بار مي‌كنيم." و بلافاصله‌ بزبزي‌ها را برداشتند و رفتند.وقت‌ سحر، خروسخوان‌ آدم‌ كوچولوي‌ شجاع‌ بيدار شد، به‌ ذوق‌ بزي‌ها بلند شد. رفت‌ تو حياطي‌ كه‌ ديوار داشت، ديوار آن‌ يك‌ در داشت. اين‌ طرف‌ را نگاه‌ كرد، آن‌ طرف‌ را نگاه‌ كرد، درست‌ كه‌ طويله‌ نداشت‌ اما حالا بزي‌ هم‌ نداشت.

» اين داستان حکايت منه که خيلي وقته بزاي نازم رو دزديدن.
» اين داستان رو نميدونم از کجا کف رفتم.
» جمعه رو تو يه جمع خانوادگي و صميمي و يه جاي کذايي گذرونديم.
» من چقدر آرومم امروز

Thursday, July 15, 2004

خيلي راحت با مامانه در حال بحث کردن بوديم که اين خواهره عين خروس بي محل پيداش شد و شروع به دخالت و از اين حرفا کرد که البته بهتره بگم شروع کرد رو اعصاب من راه رفتن. خوب ديگه منم که دسته بيل نيستم. از خيلي وقت پيش داشتم واسه يه کاري نقشه ميکشيدم ولي اکانت نداشتم اما به خاطر همين کارش بهونه اي پيش اومد براي کف رفتن12 ساعت اکانت نازنينش که کلي کمکم کرد. من واقعا لذت ميبرم وقتي اکانت دزدکي برميدارم و شروع ميکنم به کار کردن با اينترنت. خلاصه چششتون روز بد نبينه که همشيره سر از اتاق درآورد و صحنه رو ديد و پس افتاد. تا 7 يا 8 ساعت داشتيم به ش آب قند ميداديم. بيخيال به جاش درس عبرتي ميشه واسه همه «ضعيفه ها» در طول تاريخ که تو کار داداشه دخالت نکنن. ولي نامرد دفترچه اي که از جونم واسم با ارزش تر بود رو پاره کرد. اين هم درس عبرتي باشه واسه همه پسرا که اکانت دزدي نکنن.

» اکانت مفت= لذت، حال و صفا
» بزودي ذهب الي آزادي!

Tuesday, July 13, 2004

يخواستم ويندوززXP رو از اول نصب کنم ولي ظاهرا خودش دوباره درست شد. خوشم مياد هرکاري ميخوام بکنم خودش جلو جلو استاد ميشه و به ما کاري نداره! کاش تو همه کارا همينطوري بود! راستي ديروز با خودم ميگفتم بدبخت اينايي که واسه حال و صفا رفتن شمال خوش بگذرونن و تابستون خوبي داشته باشن چون از يه طرف سيل و از يه طرف زلزله و از يه طرف هم باروناي شديد و سردي هوا بد جوري حالشونو ميگيره! بيچاره اونايي که بعد از سالي سر از شمال درآوردن.
واقعا ايندفعه گيج و مخشوشم. نه به خاطر درس و مشق. ايندفعه به خاطر يه چيز ديگه. چرا حالا که به ت نياز دارم منو گذاشتي رفتي؟ حالا لازمت دارم! درست موقعي که کاريت ندارم هستي. کاش هميشه بودي، هميشه. چرا حالا نيستي. من واقعا به بودنت نياز دارم. ديگه تحمل کنايه ها رو ندارم. تا کي به زور بخندم. اگه 5 ثانيه فکر ميکردم اين اتفاق نمي افتاد. دوچرخه رو برميدارم و همينطور دور خيابونا سگ پرسه ميزنم و فک ميکنم. لازمت دارم. کجايي؟

» من واقعا لذت ميبرم وقتي بو عرقم تمام اتاق رو ميگيره و همه رو عذاب ميده.
» مطلب قبليم خيلي باحال بود نه!؟
» واقعا شرمنده مامانه و باباهه شدم با اين کارام. شرمنده!

Sunday, July 11, 2004

حال تهوع دارم. هي بالا ميارم ولي حوصله ندارم بريزمشون بيرون واسه همين دوباره قورتشون ميدم. زياد هم بد نيست. مخصوصا اگه قبلا غذا رو درست نجويده باشي دوباره ميتوني بجويي!

Friday, July 09, 2004

کمتر شده من به کسي يا چيزي حسوديم شه. نميخوام از خودم تعريف کنم ولي خداييش آدم حسودي نيستم. ديشب موقعي که داشتم تلوزيون نگاه ميکردم کلا حواسم پرت شد و رفتم تو يه فکر و خيالاي بچه گانه که داشت مخم صوت ميکشيد. يه حسي پيدا کردم. يه چيزي تو همون مايه هاي حسودي و از اين حرفا که داشت رو مخم کار ميکرد اتفاقا اين حس يه جوراي ديگه 3 يا 4 ساعت قبلش تو اتوبوس به م دست داد درست موقعي که اتوبوس پشت چراغ قرمز واستاده بود و داشتم از گرما ميپختم. ميخواستم از اتوبوس بپرم بيرون.
چقد بده که وقتي ميري تو رختخواب خوابت نبره و همينطور بيدار بموني و فقط خميازه بکشي. چيزي حدود دوساعت همينطور تويه رختخواب واسه خودم وول ميخوردم و خوابم نميبرد. اومدم ساعت رو نگاه کنم ديدم ساعتم که خرابه واسه همين کور کوري رفتم بالا ميز دنبال ساعت مچيم گشتم و پيداش کردم. باز دوباره افتادم تو رختخواب. خلاصه چيزي حدود دو و نيم ساعت من فقط داشتم خميازه ميکشيدم!

» امروز يه عالمه حرف برا گفتن داشتم ولي يه دفعه رشته کلامم پاره شد!
» نه ديگه اين حنا واسه من رنگ نداره!

Wednesday, July 07, 2004

روز جهاني مبارزه با دخانيات اولين سيگار رو امتحان کرد.
روز جهاني مبارزه با مواد مخدر معتاد شد.
روز جهاني مبارزه با ايدز، ايدز گرفت.
ده سال بعد در يک روز عادي مُرد.
داشتم موسيقي سنتي گوش ميکردم. دف، سه تار، سنتور. بهترين سازي که ديدم همين سه تاره. هردفعه که قدم برداشتم براي ياد گرفتنشون يه سنگ گنده افتاد جلو پام. البته يا سنگ رو انداختن يا انداختم و يا خودش افتاد. شانس که نداريم. يادم باشه هروقت خواستم برم دم دريا يه آفتابه پر از آب ببرم که آب دريا خشک نشه!

» کاش . . . کاش. . . نه بيخيال! خجالت ميکشم به زبون بيارم.
» من چقدر سست ايمانم. بهتره بگم تنوع طلب.
» هاپچو . . . حساسيت به آفتاب و عطسه. . . هاپچو . . .
» در باره پيدا کردن وبلاگ پسرخاله با حرفايي که خودش زد دارم به يه نتايجي ميرسم.
» I wanna make u holler . به خدا راست ميگم.

Sunday, July 04, 2004

روزگار کسل کننده. ناراحتي براي فردايي که هيچ پشتوانه اي نداره. پشيموني براي لحظه اي که از دست رفت. حسرت خوردن فايده نداره ولي آخه ديگه راهي هم وجود نداره. يه (...) ميخوري که بعد عين سگ پشيمون ميشي. اي خدا دارم کلافه ميشم از دست اين بد بيار دنيا. کاريش نميشه کرد. از بچگي ياد گرفتيم تو هر حالتي فقط و فقط خدا رو شکر کنيم و بس و هيچ راه ديگه اي وجود نداره! يه بار ديگه. فقط يه بار ديگه به من فرصت جبران بده تا بتونم جبران کنم همه اين اشتبها رو که باعث از دست دادن خيلي از فرصتا واسه من شد.
"آي نيد سام وان توو سوپرايز مي"

» اين وبلاگ شده براي نق زدن و رفع خستگي و از اين چرندا.
» کاش زندگي redo داشت.( ctrl + z ).
» قرار نيست من هيچ وقت فيلم «شهر زيبا» رو ببينم!
» هوا بس ناجوانمردانه گرم است.

Thursday, July 01, 2004

با يه کار کوچيک ميشه من از يه انسان خوشم بياد و واسش عزت و احترام زيادي قائل بشم اما امان از اون روزي که اون طرف مقابل کاري رو که از دستش بر مياد رو انجام نده. اون ميشه واسه من يه حيوون پست. يه کثافت آشغال. يه احمق بي مصرف. يه معدن از فاضلاب و يه خائن که ميتونسته منو از يه مشکل نجات بده و ولي نکرده. اينه که هيلا(مرتضي) اعصابش تيليت ميشه و ريخته ميشه تو يه فرغون. اينجاست که به خاطر اين چيزايي بيخود هيلا(مرتضي) بدون اينکه خودش بخواد عطسه ميزنه و عرق ميکنه. سرش درد ميگيره. چشاش جز زشتي آدما چيز ديگه اي رو نميبنه. بي اختيار يه جايي رو ميخواد واسه تنهايي. يه جاي قشنگ. يه جايي که واسه هيلا(مرتضي) از بهشت هم بهتره.
يک دفعه ميبيني داد و بيداد راه افتاد! صداي بگير بگيره. يارو همينطور که خودش رو روي زمين داره ميکشه سعي ميکنه فرار کنه که ميگيرنش. آها راستي يادم اومد چي خبر بوده! الان نزديک 18 تيره و بگير بگيره. بدبخت اينايي که تو کافي شاپا مشغول صرف کاپوچينو تشريف دارن که يهو يکي از سقف تو سرشون خراب ميشه! برو بابا مگه به دردسرش مي ارزه؟ پاشو برو تو قهوه خونه سنتي همون چاي رو با لذت تمام صرف کن.
ساعت 2 شب از خواب ميپري ميبيني که خيسي. نه بابا فکر بد نکن. اين خيسيا عرقه که باعث شده خيس بشي. بهتره بگم گرما بيدارت کرده. بايد به اين کميته امداد بگيم که واسه ما هرچي زوتر يه کولر يا يه پنکه بفرسته که ما شبا اينطوري Slimy نشيم که حال خودمون از خودمون به هم بخوره! الان اين يارو کولر پس داره چه ميکنه؟

Saturday, June 26, 2004

اگه يه روز من زنده بودم و امام زمان ظهور کرد همون اول ميرم يقشو ميگيرم ميگم تا ديروز کجا بودي. حالا چه وقت اومدنه؟ حالا اومدي مضلوما رو از چنگ ظالما نجات بدي؟ حال که همه مضلوما پوست کلفت شدن و خودشون هم يه پا ظالم؟ اگه غيبتت واسه اين بوده که زنده بموني تا اسلام حفظ بشه. تو که اين همه قدرت داشتي هر از چند گاهي ميومدي پاکسازي ميکردي ميرفتي و اينقدر ملت و الاف خودت نميکردي. الان هر کي ندونه چي شده ميگه اين پسره فلان فلان شده کارش به جايي رسيده که به امام و نبي و ولي داره توهين ميکنه. هرکي ناراحته بگه که اين يارو کافره و خوندن وبلاگش هم حرومه بيخيال ما بشه.
آخه آدم تو اين خرتوخر بازار حرفش رو به کي بگه؟ به هرکس ميگي حرفش همينه برو يه فال حافظ بگير يا قبل هر کاري استخاره کن. مگه من خرم که سرنوشتم رو بسپارم به يه مشت کلمه کج و معوج و سنگين تو يه کتاب به اسم ديوان حافظ که اين مستر حافظ واسه معشوقش اونا رو چيده. يا چارتا کلمه گوشه هر صفحه قرآن که يا خوبه يا بده يا متوسط. اينا همش دروغه! تو برو همش درست ميشه يعني چي استخاره؟ اگه قرار بشه به خود شما يه چيز با ارزش بدن و بعد بري استخاره کني و ببيني که نبايد اون چيز با ارزش رو داشته باشي حاضري به خاطر يه حرف بدون سند اون چيز رو از دست بدين؟ اصلا... اصلا... اينا فقط چرند و پرنده.
از گرما تي شرت رو درآوردم و انداختم روي تخت. داشتم با خودم فک ميکردم. داشتم با خودم ميگفتم که اگه يه روز يه نامرد بياد و اين کامپيوتر رو از من بگيره من ديگه با کي بايد حرف بزنم!؟ درست مث همون زماني که تو اون دفترچه دوست داشتني مينوشتم. ميترسيدم يه روز يکي بياد و اون دفترچه رو از من بگيره. ولي حالا خاکستراي اون دفترچه رو پشت بومه. آره خيلي راحت آتيشش زدم. خيلي از خاطره هاي قشنگم اون تو بود. دود شد و رفت تو هوا درست جلوي چشام. يه نفس عميق کشيدم تا بوي دودش يادم بمونه. بوي چند سال زندگي بي مصرف رو ميداد. ميترسم يه روز بازم همينطور احمقانه اينجا رو از بين ببرم. ترسناکه. ولي شايد لازم بود که اينکار رو بکنم. دليلش رو نميدونم ولي يه حسي به من گفت اين کار رو بکن. درست مث هميشه که به من دستور ميده و منم انجام ميدم.

کوتاه و مختصر:
» هرکي Gmail ميخواد واسم پي ام بذاره.
» هوا بو گند ميده.
» چه خبري بهتر از اينکه دخترخالم کوچولوش به دنيا اومده.
» چرا من ديگه کامنتام سرريز نميشه؟
» "هيلا" داره از حالت يه اسطوره ذهن به يه کابوس تبديل ميشه.
» يه موفقيت بزرگ.
» هوا ديگه داره خيلي گرم ميشه. اوووووووف.
» تنها ترين روزام رو دارم ميگذرونم بدون هيچ دوست و رفيقي.
» اين PHP خيلي باحاله اما چرا من اين کُدا رو چپه مينويسم و اشتباه ميشه؟
» نياز دارم به يکي که به م قوت قلب بده.
» صادق هدايت معتقد بود دنيا پوچه! . . . منم همينطور.

Tuesday, June 22, 2004

چند وقت پيش باباهه اومد به اين فنچ بنده خدا ارزن بده که سه صوت قفس رو دو دره کرد و جيم زد و حالا هم امروز که اين لاک پشت عمرش و داد به شما. چي تلخه نه؟ خداييش اگه شما هم اين لاک پشت رو 7 سال داشتين بازم ناراحت ميشدين. حيووني طبق محاسبات من 1 سانت قد کشيده بود؛ بزرگ شده بود. خدا به م صبر بده.
اي گند بزنن به هرچي تابستونه. اي مرده شور بشوره اين تابستوناي منو که همش عين خر بايد خمار باشي و کسل و عين سگ بد بياري. گور پدر هرچي تابستونه. تف و لعنت و هزارتا فحش بي ادبي به اين تابستوناي من.
مرسي دايي رضا. ميخوامت. واقعا معني مردانگي رو عملي نشون دادي. کاش بودين و ميديدين. ايول. خداييش تو اين مورد زبون از توصيف صحنه عاجزه!

» » » نتيجه آزمايش موهام:
شما يه عمر وبلاگ يه کله قارچي رو ميخوندين! منظور اينه که موهام قارچ داره و ايشاالله ديگه ميريم ريشه کنش کنيم.

Friday, June 18, 2004

تشخيص اُطبا در پي آمد کچلي اينجانب:
1- اضطراب الکي واسه هر چيز بيخود.
2- استفاده از شامپو نامناسب.
نتيجه:
آقا ما کچل شديم رفتيم پي کارمون.

خوب ديگه از هرچي که اين روزا بگذريم ميرسيم به دکتر علي شريعتي. اگه به نظر شما بعد انقلاب زنده بود وضع ما همينطوري بود؟ واقعا حرفاش رو بايد طلا گرفت. حالا بگم از اين بنده خدا که بعد از انقلاب از دانشکده ادبيات بيرونش کردن...... اگه اهل مشهدين يا يه روز اومدين مشهد تو خيابون دانشگاه يه يارو هستش که جلوي بانک سپه(اول خيابون کفايي) بساط ميکنه و کتاب ميفروشه. يه کمي دقت کنين ميبنين که همش فقط تو کار دکتر شريعتي و بس! اين بنده خدا گويا اوايل انقلاب تو دانشکده ادبيات يعني همون جايي که الان شده جهاد دانشگاهي يه زماني استادي بوده و برو بيايي داشته که خلاصه اگه از اين بحثا بگذريم به خاطر حمايت از دکتر شريعتي بيرونش ميکنن و ديگه اجازه نميدن تدريس کنه. حالا اينو گفتم که ببينين جون ما اوايل انقلاب به چه چيزايي گير ميدادن و چقدر سياست بازي خطرناکه!
هيچ نشد بگن که دکتر علي شريعتي شخصيت بزرگيه(به استثنا پریزدنت خاتمی) و فقط گفتن چرا کروات ميزنه و يا چرا صورتش رو با تيغ ميتراشه! ننگ از اين بالاتر نيست که جسدش رو تو سوريه دفن کنن و هيچ نماينده از ايران واسه تشييع جنازش نره. در حالي که از اکثر کشوراي اروپايي يه نماينده واسه حداقل احترام فرستاده بودن. خوب حالا خودتون بگين اين درسته؟
اينم يه قسمت کوتاه از دکتر شريعتي از کتاب «زيباترين روح پرستنده»:
عشق زاييده تنهايي است و تنهايي نيز زاييده عشق است و تنهايي بدان معنا نيست که يک فرد بيکس باشد، کسي در پيرامونش نباشد، اگر کسي پيوندي، کششي، انتظاري ونياز پيوستگي و اتصالي وپيوست وخويشاونديي در درونش حس نميکند و احساس ميکند که جدا افتاده، بريده شده و تنها مانده از او، در انبوه جمعيت، تنهاست چنان روحي ممکن است در آتش يک عشق زميني و يادر آتش يک عشق ماوراءي بسوزد و بگدازد. . . .

Wednesday, June 16, 2004

تو اين فيلم مردان سياه پوش يارو يه وسيله اي داشت که مي تونست حافظه رو پاک کنه خيلي راحت. کاش حالا ميشد اون وسيله رو داشتم و يه جورايي هرچي آشغال پاشغال تو مغزم بود رو ميريختم تو Recycle Bin تا راحت ميشدم و اينقدر وجدان درد نميگرفتم. ايشاالله که تابستون امسال مث پارسال نباشه.
حال که تمومش کردم احساس ميکنم خيلي پوچ شدم و بي چيز. احساس يه کمبود
بزرگ دارم. بايد انگار باشه. اين چي حسيه که بودنش باعث آزاره و نبودنش باعث پوچي! تا وقتي يه چيزي رو داري واسش اهميت قائل نيستي هرچند شايد اون چيز هم واسه تو اهميت قائل نيست. حالا هم که نيست چقدر تلخه اين زندگي. بايد يه جايگزين ديگه پيدا بشه. اما اين ميشه همون شرمندگي تو هر قدم از زندگي.
نميدونم منظورم و کي ميفهمه! ميدونم هيچ کس. چون الان هيچ کس تو تريپ من نيست. برم فعلا بچسبم به اين PHP و خودم سرگرم کنم. بيخيال هرچي تلخيه و دلتنگيه. مخصوصا حالا اگه اين کاره روال بشه نونم حسابي تو روغنه. دعا کنين که درست بشه و منم به يه نوايي برسم.
چي جالب؛ از اين فينقيل درخت تو حياطمون اين همه آلبالو برداشت کرديم. حالا من نديد پديد رو بگو چي حالي کردم. تو عمرم حاصل دست رنج خودمون رو تا به حال نخورده بودم واسه همين ذوق کردم. راستي شما هندونه دوست دارين؟ البته فک نکنم اندازه من دوست داشته باشين. به هرحال ميخوام اينو بگم که ديشب با تمام خريت ممکن نصف يه هندونه رو خوردم. خوب حالا دل دردش کنار ولي چيقدر دردناکه که هر 2 ساعت از خواب بپري و بري دستشويي و به دفع ادرار مشغول بشي. حالم به هم خورد.اه.

» » » چند وقت پيش با مهدي داشتيم تو خيابون راه ميرفتيم به شوخي يه دعايي واسه خودم کردم. حالا که حسابش رو ميکنم ميبينم جديد جدي خدا چي مهربونه و دعام رو برآورده کرد. اي خدا ما هم يه ( . . .) خورديم حالا بيخيال.

Sunday, June 13, 2004

خيلي خستم از اين همه دربه دري و الافي. داره مخم صوت ميکشه. اعصابم خورد بود و اومدم خونه . کولر روشن بود حالم جا اومد ولي چي ميتونست گرماي ذهنم رو روال کنه؟ يه لگد زدم به صندلي و يه لگد به تخت. نصف دماي اعصابم داشت به حد تعادل ميرسيد که يه مشت هم زدم به ديوار لعنتي دستم ترکيد. ديواره يه فرورفتگي جزئي بيشتر پيدا نکرد ولي هم دست و هم سرم بيشتر از هميشه آزرده شده. خيلي ديگه دارم قاطي ميکنم. آخه تا چه قدر دربه دري کشيدن لا به لاي کلمات و عددا؟ يادم اومد از حرف اون بنده خدا که ميگفت اگه اعصابت خيلي داغونه برو تو قبرستونا راه برو و سنگ تک تک قبرا رو بخون يا برو تو حرم امام رضا. آره خودشه ميرم پيش اما رضا. ميرم کنار ضريح. همون جاي هميشگي ميشينم و با خودم فکر ميکنم تا اعصابم هم بياد سر جاش. اصلا از اين سوسول بازيا مث زيارت نامه خوندن خوشم نمياد. به نظر من همين که بري اونجا خودش کافيه. گفتم زيارت نامه ياد اين حرف بابام افتادم که ميگفت موقعي که رفته بوده مکه ديده يه يارو پيرزنه نشسته و داره کنار کعبه زيارتنامه امام رضا ميخونه. به هرحال چه ربطي داشت که اينو نوشتم خودم هم نميدونم. حال خلاصه يه چن نفري گفته بودن التماس دعا من هم ميگم چشم فقط يادتون باشه که اگه دعا ما گيرا بود من الان اينجا نبودم اصلا از طرفي هم شما ميدونين من هرچند وقت يه بار ميرم حرم؟ شايد به زور هر 4 يا 5 ماه يه بار ولي به هرحال خدا رو شکر که اين مشهد مث قم نشد چه ربطي داشت بازم؟ آقا چرا من اينقدر بي ربط نوشتم؟
آقا سگ خور ميرم يه پولي ميدم دات کام ميشم. بهتره بگم که ميذارم از اينجا ميرم و واسه خودم مستقل ميشم. اول شکمم رو صابون زده بودم که ارداويراف عزيز واسم يه قالب روال کنه اما ظاهرا سرش خيلي شلوغه. حالا من که ميخوام PHP رو استاد کنم ميرم واسه خودم يه قالب هم روال ميکنم ديگه. پس به راحتي ميشه نتيجه گرفت که با همه اين حسابا آخر تابستون شايد هم مهر و آبان من دات کام بشم ولي چيزي که مسلمه اينه که من حتما ميشم. خوب برم فعلا قولکم رو بشکنم ببينم چقدر توش مايه داره؟! راستي شما Host نميخواين؟ به قيمت مفت با Control panel عالي و فارسي و امکانات معرکه! هر 20MB فقط 15 هزار تومن. من که خودم 10MB با پسرخاله خريدم. خيلي مي ارزه. فعلا به درد همين عکسا ميخوره که توش آپلود کنيم.

» » » از يک تا n بشمار. خوب حالا برو که تازه اول راهي.
» » » هنوز تموم نشده بياين اين Host رو بخرين.
» » » چرا بعضيا هنوز ذوق ميزنن که Gmail دارن؟

Wednesday, June 09, 2004

ميخواستم درباره اون بالا توضيح بدم. ديدم خيلي بي ادبيه که همه ملت رو زير سئوال ببرم پس واسه همين هيچي نمينويسم.
بعد از یه قرن بالاخره با این آهنگای ایرانی آشتی کردم. خودمونیم ها آهنگ های ما ایرانیا چقدر مسخره تشریف داره. خداییش آدم یه جورایی خواه نا خواه نشیمنگاهش رو صندلی به حرکت در میاد ولی به خاطر مسائل امنیتی آدم باید خودش رو کنترل کنه. بازم با همه اینا میگم که همه آهنگای ما ایرانیا البته اونور آبیا خیلی شعرای بی معنی داره به غیر از سیاوش قمیشی که هم صداش قشنگه و هم آهنگاش و هم شعراش.

Sunday, June 06, 2004

اگه دیدین دو روز دیگه هرکدوم از اعضای خانوادتون(خواهر و مادر و داداش و بابا) با یه جنس مخالف غریبه اومده تو خونه، به هیچ وجه ممکن وحشت نکنین چون اون شخص موقتا عضوی از فک و فامیل شما میشه.
بعد از این عمل خدا دوستانه و جوان پسند تو شهر مقدس قم حالا هم این بابا تو شهرش غوغا کرده. اینم اعلامیه بشر دوستانش. ایشاالله که دیگه موارد منکراتی نبینیم و اون بانوان "عزیز دل برادران" برن و تو همین دفترا بشینن تا یکی برداره ببرشون و زیادی کنار خیابون الاف نشن. شرعی و قانونی.

» » خدمات پس از فروش: با مدرک معتبر که دیگه دغدغه هم ندارین ازتون بپرسن اون خواهر چه کارتونه!

Wednesday, June 02, 2004

هرچي ميخوام فکرمو متمرکز کنم رو يه چيز نميشه. مرده شور بشوره اين فکر پرت و پلا رو که اينقد منحرف نشه از موضوع. ميخوام خودمو خفه کنم وقتي نميتونم تمرکز بگيرم. همش دنبال يه موضوع انحرافيه. شايد همي موضع واسه خيليا چيز با اهميتي باشه ولي من هيچ ارزشي واسش سعي ميکنم قائل نشم ولي باز خودش مياد Install ميشه. شايد يه ويروس جديده که يه از خدا بي خبر نوشتش و انداختش تو کله ما. يه آنتي ويروس قوي واسه ذهن کي سراغ داره؟ فک کنم اگه برم و قدم بزنم و تا جايي که ميشه دربارش فک کنم تا شايد خودش خسته بشه و ديگه سر کلش پيدا نشه!

Monday, May 31, 2004

يه کاغذ A4 سفيد ميخواستم واسه نوشتن که گيرم نيومد. يه گوش مفت ميخواستم واسه حرف زدن که گير نيومد. يه آدم علاف(الاف؟) واسه خر کردن که گير نيومد. يه آدم بلانسبت شما احمق واسه سر کار گذاشتن که اونم گير نيومد. پس چي گيرم اومد؟ هيچي! حالا دستم خاليه. خالي تر از هميشه. صاف صاف. پاک پاک. تازه فهميده چي شده.
آروم قدم ميزدم واسه رسيدن به خونه. آروم آروم. با خودم فک ميکردم! رسيدن به خونه و يه آسايش جانانه که خيلي آدم از اين همه مشغله و دردسر راحت ميشه. اما چي گَنده وقتي تلوزيون روشن ميکني ميبيني که هيچ برنامه اي جز عزا نداره. ميري تو اينترنت تا چار تا وبلاگ بخوني واسه همين ميري تو ليست وبلاگاي آپديت شده پرشين بعد چند تا رو باز ميکني و ميبيني که از 3 تا يکيش همش از چرنداي سکسي پُره. بيخيال ميشي. ميري يه چاي بخوري که ميبيني جوشيده!! حالت از هر چي چايه به هم ميخوره. ميري در يخچال و رو باز ميکني ميبيني آب سرد ندارين. و مجبور از همون آب شير استفاده کني. خلاصه اين ماجرا همينطور ادامه داره تا شب که بالاخره راضي ميشي بري تو همون کوچه و خيابون با کلي دردسر و مشغله و هياهو. و اما يه پاتوق جديد....
بالاخره هرجور بود با پسرخاله يه host راست و ريست کرديم. شايد من خر بشم و برم دات کام بشم.

» » » بعد از 10 روز وبلاگنويس خيلي حال داره ها!

Saturday, May 22, 2004

با خودم خيلي فک کردم. دارم ميرم که يه مدتي تو همين حالت ديپرس بمونم. از فوايد تابستون و گرماي هوا واسه من همين ديپرسه! اين موضوع هيچ ربطي به کاري که ميخوام بکنم نداره. نميدونم. چون از هروقتي بيشتر سردگمم. نميدونم چرا ولي حدس ميزنم. يه کمي اگه به اطراف نگاه کنم ميبينم که بايد هرچي زودتر تمومش کنم. اين بچه بازيارو ميگم. بايد تمومش کنم. از سال ديگه بايد خرخون بشم. از سال ديگه بايد همه چيز رو تموم کنم. خدايا از الان دلهره دارم. يکي کمکم کنه. حالا وقتشه که دستمال خدا رو بکشيم. حالايه که بايد نمازا رو سر وقت خوند و دو تا سجده اضافه رفت. چي بگم که در هفته شايد 4 روزش رو نماز بخونم. اينم تريپ خداپرستي منه.
نميدونم بدبخت اين آخوندا چيکار کردن که هرکي تو خيابون ميبيندشون بهشون ميگه مارمولک! چند روز پيش تو اتوبوس يه شيخي متدين و با يه چهره مقدس سوار اتوبوس شد و بعد يه پسره که اونجا نشسته بود به رفيقش بلند گفت: مارمولک! (بعد از يکمي مکث) چي فيلم قشنگيه ها!

» » » پيامهاي بازرگاني به مدت 20 روز .::برميگردم::.

Monday, May 17, 2004

لعنت به هرچي بي دقتييه که من هرچي از اول ميکشم از دست اين بي دقتيه لعنتيه. خدا بگم چي کار کنه اين غريضه لعنتي رو که هميشه باش مشکل داشتم، دارم و خواهم داشت. هي تُف به اين شانس.جميعا هرچي فحشه نثار اين بچه همسايه که يه صبح نميذاره ما درست بخوابيم. بچه ذر ذرو ديگه چي بوده. خوب يکي نيست به ش بگه بچه جون تو که الان تقريبا 5/2 سالته پس چرا شبا خودتو فلان ميکني تا سر صبح با مادرت سر اين مساله مشکل داشته باشي؟ لااقل سر صبح به عرعرت ادامه نده. کاش يه صداي قشنگي داشتي! صدات از اين بوقاي خاور هم خفن تره! خدا الهي فلانت کنه. الهي از اين به بعد هرچي ميخوري گوشت بشه به جونت و ديگه ازت بيرون نياد که هم خودت و خانوادت و هم ما در عذاب نباشيم! چي بگم که نگفتنتم بهتر از گفتنمه. ولي آخيش دلم خنک شد.
چي؟ وبلاگم رو عوض کنم؟ اينجا ديگه ننويسم؟ برم همون جا؟ منظورت اينه که از اينجا برم؟ عمرا برم. مگه ميشه يکي دفترچه خاطراتش رو تعطيل کنه؟ تا دنيا دنياست و بلاگر سر جاشه من همينجا مينويسم. اصلا خجالت نميکشم و با کسي رودرواسي ندارم که بخوام خاطراتم رو تو پستو بنويسم يا اصلا ننويسمشون. به قول آقا شاهرخ که يکي از همسايه هاي باحالمون بود البته تو خونه قبلي: You must be shy اصلا بايد دهنشو طلا گرفت. خداييش اگه خودش پررو نبود به اينجاها نميرسيد و نميتونست شکم سه تا بچه و يه زن رو سير کنه. حالا ميخوام بگم که اگه يکمي پررو باشي به همه جا ميرسي!

» » نتيجه:

1) بي دقتي بد درديه.
2) بچه ذر ذرو بد مصيبتيه.
3) پررو باش تا به همه جا برسي.
4) پررو باش ولي هيچوقت بي حيا نباش.

Friday, May 14, 2004

- رفقا: هي مرتضي(هيلا) نفر بعدي تويي آماده باش!
- مجري: از خانوم دکتر فلاني دعوت ميکنيم بيان و اضهار فضل کنن!
- هيلا: بابا اين که رفت بالا !
- رفقا: خوب نفر بعدي تويي.
بعد از 4 ساعت:
- مجري: از آقاي هيلا دعوت ميکنيم بيان و مقالشون رو ارائه بدن.
دس دس دست سوت سوت دست.
جلوي ميکروفون، 400 جفت چشم! نگاه رفقا، يه بيت شعر که قبلش مهدي به م داده بود و گفته بود اولش بخون:
چو غلام آفتابم، هم از آفتاب گويم نه شبم نه شب پرستم که حديث خواب گويم
به نام خدا . . . .
رفقا رفتن رو کار فيلمي که هنوز خودم نديده بودمش و اونا داشتن همزمان با حرفاي من پخشش ميکردن. احسان هم فرت فرت با دوربين پيمان ازم عکس ميگرفت طوري که تا چند ثانيه بعد از هر عکسش کاملا کور بودم. يه اعتماد به نفسي تو وجودم بود اصلا ديگه نه اضطراب داشتم و نه عرق ميکردم فقط متوجه بودم که اون دوتا دارن با فيلم يه کارايي ميکنن که ملت دارن به کاراشون ميخندن.(نا هماهنگي فيلم و صحبتاي من) آخراي کار ميگن که کشش بده تا ما بيشتر فيلمو پخش کنيم.منم اين کارو کردم وتا آخرش درست رفتم.
» يه نتيجه گيري عالي.
» يه پايان عالي.
» تشويق ملت.
» قصد پايين رفتن.
» گير کردن پا به سيم ميکرفون.
» منفجر شدن ميکرفون.
» لبخند مضحک ملت.
- حس دروني: همونجا بمير و نيا تو چشم ملت نگاه کن.
در پايان: مرتضي ميخوات.

» » » و اين اولين کنفرانس علمي(نجومي) من بود چيزي که واسش خيلي انتظار کشيدم. جلو يه ملت که از 200 تا 180 تا دختر اونجا بود! يا پسرا خنگ تشريف دارن يا يکمي ***** هستن که اونجا اينقدر کم پسر بود!

Monday, May 10, 2004

آخرين مصائب مسيح!!! معرکه ست. خيلي قشنگه . بيخودي پر بيننده ترين فيلم سال 2004 نشده! فعلا بعد از اين همه روز هيچ حرفي ندارم و تو کف اين فيلمم! اگه نديدين هرچي زودتر ببينيدش.

Tuesday, May 04, 2004

دلم گرفته از اين بي منطقيا و از اين بي عدالتيا از اين که افکار بعضيا اونقدر احمقانست که وقتي با قدرتشون يکي ميشه ميتونه يه نفر رو ديوونه کنه. وقتي اينا رو بخواي بهش بگي نميتونه حرف حق رو بشنوه و صداش رو ميبره بالا. اينجور آدما بي منطقن کاش پدر و مادرم اين خصوصيات رو داشتن و من رو با اين خصوصيات تربيت ميکردن تا تو اين جامعه اينطوري با اعصاب خوردي زندگي نميکردم. آره من قرباني شدم. قرباني يه بي عدالتي؛ يه بي منطقي.
ديشب خواب عجيبي ديدم. اين کلمات رو انگار يکي داشت واسم ميخوند. دربه در تو خواب دنبالش رفتم ولي نتونستم ببينمش که کيه اين کلمه هاي قشنگ رو ميخونه! خيلي قشنگ بود. کلما ها رو ميگم. يادم نيست درست ولي اونقدر شيرين بود که نميخواستم از خواب بيدار بشم. کاش يه نفر واقعا بود تا بتونه اون کلمه ها رو که ديشب واسم اونقدر شيرين بود رو معني کنه! نه اصلا بياد و واسم تکرارشون کنه. مثل همون. آروم دم گوشم بياد و زمزمه کنه. خيلي با معني آروم.
ميخوام موهام رو با يه تيغ خشگل وظريف مث کف دستم صاف کنم. راستي احساس ميکنم اينجا ديگه مث سابق ديگه Active نيست. درسته؟؟

Saturday, May 01, 2004

تا به حال در مورد Black widow چيزي شنيدين؟ اگه نشنيدن پس حالا بخونين مخصوصا اونايي که دايما در حال فرياد آزادي براي زنانن. فمينستا بخونن. ضمنا هيچ گروه يا وبلاگ خاصي مسئوليت نوشته شدن اين مطالب رو بر عهده نميگيره.
تو بعضي از قسمتاي جهان، نوعي عنکبوت زندگي ميکنه که هم سم ش خيلي معروفه و هم رنگ سياه و هيکل درشتش که تو ذوق ميزنه. اين عنکبوت خارق العاده بعد از بلوغ طبق طبيعتش دست به عمل ازدواج ميزنه البته يادم باشه که اين عنکبوتي که داريم دربارش حرف ميزنيم جنسش مونثه؛ خوب تا اينجا گفتم که ميره و شوهر ميکنه اما بعد از چند ساعت شوهر خودش رو ميخوره! اين يعني اين که خودش رو بيوه ميکنه واسه همين اسمش رو گذاشتن Black widow.حالا مي خوام اينو بگم که در عمل حدود 95% زنهاي ايراني مثل همين عنکبوت عمل ميکنن البته هرکدومشون يه روش خاصي واسه بلعيدن شوهر بدبختشون دارن! البته ميمونه 5% ديگه که مثل اين عنکبوت عمل نميکنن اون 5% باز به دو قسمت تقسيم ميشه؛ يکي 1% يکي ديگه 4% که اون 1% درصد شامل همين دختر خانوماي وبلاگنويس يا غير وبلاگنويسيه که اينجا رو ميخونن و 4% ديگه هم اون خانومايي هستن که ما شناخت نسبتا درستي ازشون داريم. صورتم به ديوار و گلاب به روتون ميخوام بگم که اين خانوما تقصير خودشون نيست. تقصير آمريکاست که زنان ما رو داره به انحراف ميکشه. چون از بچگي تو گوش من خوندن که همه بدبختياي ايران تقصير آمريکاست پس حالا همه با هم بگيد: مرگ بر آمريکا. حالا نگفتيد هم مهم نيست.
» » » نتيجه و نصيحت نسبتا اخلاقي:
به آقايون مجرد: روزي گير يه Black widow مي افتيد.
به آقايون متاهل: خداحافظ .
به خانوماي مجرد: شما ديگه اين کارو نکنيد.
به خانوماي متاهل: بابا آروم تر ببلعش. گناه داره!

راستي ميگن که نهم تولد من بوده. راسته؟



چندر وز پيش داشتم تنها واسه خودم تو خيابون قدم ميزدم چشمم افتاد به يه نفر که کنار خيابون نشسته بود فال حافظ ميفروخت. منظورم از ايناست که يه پرنده گذاشتن رو قفس و پرندهه واست فال رو بر ميداره. منم وسوسه شدم و با خودم گفتم که تو اين مملکت با 50 تومن هيچي نميدن پس بذار يه فالي هم من بگيرم و 50 تومن بذاريم يه نفر کاسبي کنه. نيت کردم و رفتم جلو و پول رو دادم. انگار پرندهه يه مدتي بود چيزي نخورده بود چون با هزار زور زحمت نوکش رو کرد لاي کاغذا و يک فال رو کشيد بيرون. يارو هم فال رو از نوک پرنده به هزار زور و زحمت درآورد داد به من. منم همينطور آروم دوباره به راهم ادامه دادم. وقتي فال رو باز کردم ميدونين توش چي نوشته بود؟ توش نوشته بود:
اي صاحب فال. تو انسان خوب و خوشبختي هستي درآينده اي نه چندان دور با مردي ازدواج خواهي کرد که تو را خيلي دوست دارد و ديگران به تو به خاطر اين مرد به حسادت ميکنند . . . .!
فکر کنم قبل از اينکه بخوايم فال بگيريم و نيت کنيم به حافظ باید بگيم که بابا من جنسيتم مذکره نه مونث که واسم شوهر پيدا ميکني. اصلا مگه حافظ بنگاه همسريابيه؟ جمع کن بابا اين خرافات رو.

Saturday, April 24, 2004

- تو چي ميخواي؟!
- يه وبلاگ خوب و آروم که توش بنويسم.
- چرا؟!
- گفتم ديگه، واسه نوشتن.
- خوب حالا مشکلي هست؟!
- نه!
- تا کي؟
- چي تاکي؟
- وبلاگنويسي؟
- چيه آقا روي ما کليک کردي! به تو چه. وقت گل ني!

آقا من و شما رو چه به سياست! بذار هرچي ميخواد بشه بشه. من و شما با هم بحث ميکنبم و دو نفر ديگه ميرن بالا. سياست که پدر و مادر نداره. وقتي (سانسور) شدي اون موقع حاليت ميشه که من چي ميگم. اصلا يعني چي تو وبلاگت بخواي فحش بنويسي به سياست و مملکت! اصلا بيخيال اسمش رو حتي نيار.
ماجراي اين شي نوراني که اين چند روزه تو آسمون ديده ميشه چيه؟ خيلي بايد جالب باشه. راستي چرا تو مشهد ديده نميشه؟ ما رو گذاشته تو خماري. لااقل بياد تا ما هم ببينيمشو يه کمي ترس و وحشت داشته باشيم که نکنه آدم فضايي ها بيان و ما رو بُکشن! حالا که بحث فضا شد از همه که دارن اين مطلب رو ميخونن يه درخواست عاجزانه دارم اونم اينکه اگه کسي هر مطلبي يا عکسي در مورد آفرينش زمين يا جهان داره واسم بفرسته. لعنتي اين گوگل و ياهو جواب نميده! ضمنا از اونايي که واسم اين کارو بکنن يه تشکر مخصوص ميکنم.

Tuesday, April 20, 2004

دو روز تعطيلي اصلا نچسبيد. کار خاصي نبود. اين حکايتاي عبيد زاکاني واقعا بي نظيره. با خودم فکر ميکردم که کاش اين حاج عبيد دوره ما بود و وبلاگنويس ميشد اون موقع يه وبلاگ طنز درست ميشد که موضوعش يه جورايي خفن بود. به غير از اين، اين چن روزه اونقدر شله خوردم که دارم از درد دل ميميرم. به قول يارو بخور وگرنه ديگه گيرت نمي آد! راستي تا به حال ديده بودين که نذري «کله پاچه» بدن؟ اگه نديدين حالا بشنوين که ما ديروز کله پاچه نذري هم گيرمون اومد. به من که گفتن بايد بخوري چون کلسيم داره و کلسيم هم واسه ريزش موهات خوبه. منم به حرف اُطبا گوش کردم و تا تونستم کله پاچه خوردم. خلاصه اين چند روزه قيد درس هم زدم حالا همچين ميگم قيد درس رو زدم انگار تا ديروز خيلي درس خون بودم. خلاصه يه جورايي هنوز دلم درد ميکنه و به قول عبيد زاکاني بايد حتما از اون کار بدا بکنم تا دلم خوب بشه. خيلي بي ادبه نه؟ نوشته هاي عبيد زاکاني ذهن منو بي ادب کرده. يکي نيست به من بگه خودت مشکل داري چرا گردن عبيد بدبخت ميندازي!

» » » جدا لازمه ديگه. فردا تمومش ميکنم. بسم الله

Sunday, April 18, 2004

میگن که آدم هرچی بیشتر با یه چیزی کلنجار بره چیزای بیشتری میتونه پیدا کنه! من این چند وقته هرچی ببیشتر با بسیجیا و مخلصای خدا بیشتر صحبت میکنم، بیشتر میفهمم که بابا اینا دیگه چی هستن. امیدوارم یه روز درست بشن و همه چیز رو از دید درست ببینن. عجیب ترین دیدگاه های دنیا رو تو جمع اینا میتونین پیدا کنین. اگه موسیقی حرومه، پس این نقار خونه حرم امام رضا چیه؟ فعل حروم تو محل عبادت؟ زجر کش بشم بازم عمرا بخوام این عقاید مسخره رو قبول کنم. امیدوارم یه روزی همه چیز درست بشه. وقتی حرفای چار تا روشنفکر اساسا اعتبار خودش رو از دست بده، ما باید همینطور از چرندیات ببینیم و بشنویم:
هرکس شلوار لی داره: مسلمون نیست.
هرکس چادر نداره: مسلمون نیست.
هرکس با جنس مخالف یه صحبت کوتاه و معمولی داره: رابطه نامشروعه.
هرکس بخنده: آداب اسلامی بلد نیست.
هرکس گریه کنه: آخر اسلام گراییه.
هرکس دنبال موسیقی باشه: جاش تو جهنمه!
نمیدونم چرا این چن وقته دلم خیلی واسه خودم میسوزه! کاش یه کمی این لعنتیا از بین میرفت تا راحت تر باشم. طفلی هیلا (مرتضی) نمیدونه چی کار کنه. سردرگمه. خیلی دلم واسش میسوزه. ایشاالله مشکلاش همه حل بشه.آخه طفلکی کسی رو نداره که باهاش مشورت کنه. الهی کافر بمیره به خاطرش. الهی قربونش برم. خیلی وضعش خراب شده. یه آهنگ رو همینطور داره از صبح 100 بار گوش میکنه. ایشاالله خدا شفاش بده. آخر هم نفهمیدم این یارو (خودم) دچار سردرگمی شده یا روان پریشی! بنال بابا جون . نق بزن. راحت میشی تخلیه میشی. بارک لا بچهء بابا.
» » » کمی از عبید زاکانی:
روزی مردی به پیش عالمی رفت و شکایت نزد او برد. عالم گفت: آیا رضا داری که زنت بمیرد؟ مرد گفت: نه. عالم گفت: مگر تو از دست وی شاکی نسیتی؟ او پاسخ بداد: آری ولی میترسم از خوشحالی مرگ او، خود نیز بمیرم.

Tuesday, April 13, 2004

بابا جون وبلاگتون رو عوض میکنین خیلی کاره بدیه! یه کمی راست و ریست باشین. این قضیه چشم تو چشم و خجالت دیگه چیه؟ به قول سیاوش: میدونم میبینمتون یه روز دوباره تو دنیایی که آدمک نداره!
کوچیک بچه های با معرفت بسیج و سپاه هم هستیم(عمرا) که به زیبایی تو این چند روزه خیابون دانشگاه(نزدیک تقی آباد) رو حسابی کثیف کردن. یه چیزی با خاک و آجر ساختن مثل نمیدونم چی چی؟
هوای بهاری حسابی معرکه ست. وقتی یه نسیم آروم به صورتت میخوره یا صدای گنجشکا رو میشنوی، اون همه کاره مونده و انجام نداده رو فراموش میکنی. یه تکون روحی درست و حسابی میخوری. دوست داری همون وسط خیابون دراز بکشی و به آسمون نگاه کنی و ستاره ها رو بشمری! مگه تو روز میشه ستاره ها رو شمرد؟ آها منظورم اینه که خورشیدا رو بشماری! ای بابا اینم که نشد. بیخیال بابا اصلا بلند شی بری خونتون همون وبلاگت رو بنویسی. یا یه کمی معرفت داشته باشی و بری به رفقای وبلاگ نویس سر بزنی.
نمیدونم کی گفته که نگاه و چشم این چیز میزا فقط مال عشاق و بس؟! شنبه شب از کلاس که برمیگشتم، هزار جور چشم دیدم که همینطور به من داشتن نگاه میکردن. از آدمیزاد چند ماهه بگیر تا پیرمرد 100 ساله. تو اتوبوس یه کوچولویه با نمک در عین حال زشت داشت همینطور به من نگاه میکرد، منم واسش شکلک درآوردم بعد تا لحظه ای که داشتم پیاده میشدم داشت میخندید. Oh my god خلاصه اینطوریاست دیگه. ولی یه نکته تو اتوبوسا اونم اینکه بابا جون اگه میخواین سوار اتوبوس بشین از این عطرای بدبو استفاده نکنین. بوی عرق من از بوی اون عطرا خوشبو تره.(با عرض معذرت) یا لااقل واسه خرید عطر و ادکلن از بقیه یه نظر خواهی بکنین. هرچن تا دنیا دنیاست، این خط 38 (مشهد) جواد میمونه. بهتر بگم که این خط 38 سرویس جوادایه مشهده.

Friday, April 09, 2004

نمیدونم از چی بگم یا از کجا شروع کنم. مخشوشه. قاطیه. کار نمیکنه. حوصله ندارم آپدیت کنم یا به کسی حتی سر بزنم.به هیچکس تو این مدت سر نزدم. روزا همینطور داره میگذره واسه اینکه به کجا برسه نمیدونم؟ هرچی سبک و سنگین میکنم میبینم چی قدر همه چی مثل این بارونیه که الان داره میاد.الان هست ولی فردا هیچ اثری دیگه ازش نیست. بعضی وقتا، بعضی چیزا، واست بعضی از ارزشا رو پیدا میکنن. بعضی وقتا، بعضی چیزا، واست بعضی از ارزشا رو از دست میدن. بازم اون سردرگمیه لعنتی. از نق زدن متنفرم ولی یه راهیه که میشه آدم خودشو تخلیه کنه. حالا بگم چی؟ روی کیبورد با انگشتام میکوبم. یه چیزایی الکی تایپ میکنم. خیلی سرده. خیلی تلخه. غم فردا رو میگم. مشکل امروز که اون فردای لعنتی رو میسازه. لعنت؟ کلمه قشنگیه؟ تهوع آوره که در روز صد بار از این کلمه استفاده میکنم. موندم خودم و خدام. سر از هرجا در میارم همش یه حرفه، یه کلمه، یه جواب به همه سئوالای جورواجورم. فکر میکنم؛ میبینم که انگیزه ای ندارم یا بهتره بگم حوصله ندارم که بخوام انگیزه داشته باشم. معتاد شدم. اما نه به دخانیات و نه به اینترنت. چی دارم مینویسم؟ فقط تایپ میکنم همونطور که از اول زندگی سعی میکردم آیندم رو تایپ کنم. مطمئنم که بن بستی در کار نیست ولی تو راهش چاله زیاد داره. ادبیات دوست دارم اما از شعرای نو متنفر شدم. وااااااااااااااای کمکم کن. به همون راحتی که بدست آوردم،از دست دادمش رفت پی کارش. حیف.
ضعف فلسفیه؟
ضعف فرهنگیه؟
ضعفه عقلیه؟
ضعف چیه؟
همش و همش ضعفه، ضعف!
جرات لازمه که آدم بخواد اعتراف کنه!اما باید واقعی اعتراف کنه. حرف راست بزنه. لااقل اگه جرات اعتراف ندارم ولی افتخار میکنم که اهل دروغ نیستم. اهل درنگ نیستم. حداقل سعی نمیکنم با دروغ منظورم رو به دیگران برسونم. احساس خستگیه عجیبیه، انگاره 100 سال داشتم سنگ میکوبیدم و خاک درست میکردم. به یه استراحت جدی لازمه. یه نفس عمیق. حداقل کاریه که میشه کرد. حالا دیگه زمانیه که آدم میتونه بیاد و تو وبلاگش یه نفس عمیق بکشه. حالا یه کاری که میشه کرد اینه که بدونم چرا من هنوز اینجام؟ من الان باید اونجا باشم. راستی کجا؟

» » » خداییش ایندفعه خیلی مثل یک fluency نوشتم ولی یک هفته اینا رو به ندرت دارم تایپ میکنم.

Friday, April 02, 2004

موضوع انشاء: «تعطیلات عید خود را چگون گذراندید؟»
اولا دیر آپدیت کردم،پس میخوام زیاد بنویسم چون حرف خیلی زیاده و دوما اینه که تعطیلات عید خودم رو گذروندم حالا به تو چه ربطی داره که چطوری گذروندم.13 روز تعطیلی میدین بعد هم گزارش میخواین؟ اصلا تو این 13 روز شاید همش یه کار دور از شئونات اسلامی کرده باشم بازم میخواین بدونین؟ حالا گریه نکن. اشکات رو پاک کن تا بهت بگم که چطوری گذروندم:
روز اول: هیجان آورترین روز + تخلیه روانی(به قول پسرخاله)
روز دوم: نقشه برای عملیات های بعدی + تشرف فرمایی خاله.
روز سوم: تشعشعات منطقه جنگی + تشرف فرمایی دایی.
روز چهارم تا هشتم: همینطور بحث منطقه جنگی و چیز میزای خصوصی.
روز نهم: تولد خواهرم که آخرش هم نفهمیدم چند تا شمع روی کیکش داشت!
روز دهم و یازدهم: کاملا خصوصی!
روز دوازدهم: تیز بازی و تصمیم رفتن به دوازده بدر اما نشد.
روز سیزدهم: موندن تو خونه و حال گرفته به خاطر پس فرداش.
ولی اگه جدا بگن که درباره بهار بنویس، یه راست میرم سراغ داستان "سه قطره خون" و بعضی قسمتاش رو عینا کپی میگیرم. نمیدونم چرا این چند روزه اون قسمت داستان دائما تو ذهنم میچرخه شاید یکی از دلایلش این حال و هوای بهاریه! اگه خیلی دوست دارین بدونین کدوم قسمت رو میگم، پیشنهاد میکنم برین داستانش رو بخونین. حتما متوجه میشین.
چرا این چند مدت بدجور به دایی امیر عادت کردم؟ اگر خونه ما نباشه انگار یه چیزی یا یه کسی کمه. ولی وقتی سر و کلش پیدا میشه از خوشحالی میخوام ذوق مرگ بشم. الان اینا رو که دارم مینویسم داره بارون میاد چه جورشم. فشار دوش حموم ما اینطور که داره بارون میاد زیاد نیست! این چند روزه مادره هم به نق زدن افتاده که چرا مدارس را نمی افته که بره سر کار! همه دوست دارن تعطیل باشن، ایشون دوست دارن برن سر کار. ماشاالله فعالیت کاری!
امسال عید هم که حاجی لاریجانی سنگ تموم گذاشت با فیلماش! فیلمای برنامه کودک یا از این فیلمای زیرخاکی! ملت رو مسخره کردن و بعد میگن که چرا روز به روز جوونای ما میرن طرف برنامه های ماهواره! یکی پیدا نمیشه بگه که بابا شما اگه عاقل بودین میفهمیدین که فیلمای سینمای هند توی خود هند افت کرده بعد شما میاین تو تلوزیون ایران پخش میکنین؟ الان اگه عقلمون درست کار میکرد، چار تا فیلم درست ایرانی پخش میکردیم که لااقل تو دوتا جشنواره در پیت مثل فیلم فجر جایزه آورده باشه! فهمیدی؟ قربون دوبله هم برم که تو یه فیلم 100 تا ضرب المثل ایرانی استفاده میشه!
» » » از امروز: یه هدف جدید، یه قسم به یه موضوع جدید، یه هدف جدید، یه روحیه تازه، حالا وقتشه.

Saturday, March 27, 2004

پارسال بود که در چنین سالی یا در سالی که روزش چنین بود، بلاگر یه کوچولوی کاکل زری بدنیا آورد. اسمش رو گذاشتن «من وهیلا». حالا بیاین به سلامتی این کوچولو که یک ساله شده، بنوشیم. البته از جایی که تو ایران(و اسلام) از این فرهنگا نیست، پس بیاین برای سلامتیش همه با هم بخونیم:
تولد تولد تولدت مبارک. بیا شمعات رو پوف کن تا 100سال آنلاین باشی.

Thursday, March 25, 2004

دیروز زیر آب داغ دوش به این نتیجه رسیدم که خیلیا اونقدر احمقن که وقتی ازشون تعریف میکنی احساس بزرگی میکنن و جدی جدی باورشون میشه و در آخر با همون قدرتی که خودت واسشون ساختی تو رو له میکنن. حالا به این نتیجه میرسیم که با رفقای باجنبه راه بریم که اینقدر مسخره خاص و عام نشین. خدا رو شکر که ما از این رفقا نداریم.
میخوام واسش یه کادو خوب بخرم.آخه تولدش تا چند روز دیگست. یادش به خیر انگار همین دیروز بود که به دنیا اومد.خلاصه میخوام غافل گیرش کنم. میدونم اینا همه رو میخونه ولی بازم منتظر باشه. ای بابا چرا بدبد نگاه میکنین؟ منظورم وبلاگمه که تا چند روز دیگه یک ساله میشه. میدونین هیئت دولت به همین مناسبت یک روز تعطیل اعلام کرده؟

Monday, March 22, 2004

نمیدونم این فسادی که تو ایران هست از خود ما ایرانیایه یا مال غربیا که بین ما جا افتاده؟ جدی میخوام بدونم این یارو که میپره میره دنبال این کارا مگه نمیدونه که این همه مسئله پشت قضیه خوابیده؟ ارزش خودمون رو نمیدونیم! اگه فقط و فقط یه مشخصه داشته باشیم، خیلی راحت برای یه لحظه از بین میبریمش. واقعا مسخرست.
صبح ساعت 5/7 یا 8 (به وقت جدید) بود که داییم اومده بود خونمون. با مامان بابام داشت صحبت میکرد. همینطور تو خواب و بیداری، تنها صدایی که میشنیدم صدای مامانم بود که تو کله پوکم میچرخید. تازه یادم اومد که این مادره معلمه و معلما هم عادت دارن سر کلاس صداشون رو ببرن بالا در نتیجه اینطوریاست که خونه با سر کلاس اشتباه میشه و فرزند (طفل معصوم) که بالا تو اتاقش خوابه، از خواب میپره.
هوای ابری. یه مشت کتاب. یه دل گرفته. یه دل هوسی. یه مرتضی(هیلا). یه خبر بد. یه اتفاق بزرگ. یه غم بزرگتر. یه مسئله آسون و غیر قابل حل. یه نکته انحرافی. یه قصه دوست داشتنی. یه احساس غریب. یه کمی شاعرانه و مسخره نویسی...
این شرمنده دات کام ما رو شرمنده کرد و بهمون لینک داد.

Friday, March 19, 2004


سال نو همگی مبارک. ایشاالله که تا آخر این سال ،روزای خوب و شیرینی داشته باشین. حالا دونه دونه بیاین جلو واسه روبوسی ولی فقط آقایون چون خانوما اولا نامحرمن و دوما ممکنه منکرات ببینه و مارو همین روزای اول سال بکشه پاسگاه. سال گوسفند که واسه من همچین سال جالبی نبود ببینیم سال میمون چه طوریه.

Sunday, March 14, 2004

فوری ،اخطار،خبر،فوری :
اگه از این به بعد دیدین که با اسم مبارک من و وبلاگم واستون کامنت گذاشتن و فحش نوشتن، من نیستم و این کار دشمنای هیلاست! کار اونایی که خواستن منو هک (حک؟) کنن ولی ضایع شدن. مرسی Norton antivirus که ضایشون کرد.

Saturday, March 13, 2004

هیچ چیز با ارزش تر از این نیست که همه بهت به چشم یه آدمیزاد متفاوت(مثبت یا منفی فرقی نمیکنه) نگاه کنن. ولی هیچی تهوع آور تر از این نیست که بهت با انگشت اشاره کنن.
چارشنبه سوری هم نزدیکه. مرسی بابا فرهنگ ما ایرانیا. خیلی دوست دارم بدونم که فلسفه این چارشنبه سوری چیه؟ راسته که یه جور عید مال زرتشتا بوده؟ هرچی هست نشون میده که مرسی تاریخ ایران. خیلی قشنگه!(چی گفتم!)
همه میگن که اروپاییها علم رو از شرقیا (مسلمونا) دزدیدن و خودشون استفاده کردن. میخوام بگم که آخه باباجون اگه اونا علم رو از ما دزدیدن، خوب عرضش رو داشتن و ازش استفاده کردن! ما بی عرضه ایم (تن پرور) که دنبال پیشرفت نمیریم! تا کی میخوایم همینطور بگیم که علم مال ما بوده و غربیا از ما دزدیدنش؟ حالا ما چرا علم رو ندزدیم؟ خداییش تو رگ ما ایرانیا تن پروری هست یه کلام بگم که نمونه بارزش هم خودم که نمونه بارز تن پروریم! به قول یه بنده خدایی "ما ایرانیا بیکار نداریم، بی آر داریم." یه کار کوچیک میکنیم بعد کلی از خودمون تعریف میکنیم و آخر اون کاره تو زرد در میاد. افتخار ما ایرانیا یه زمانی سد سازی بود،حالا هرکی اون سدایی رو که ساختن پیدا کرد بگه تا من برم توش شنا کنم.
دیروز رفته بودم جمعه بازار کتاب. تقریبا شلوغ بود . مردم انگار که از زندان آزاد شده باشن افتاده بودن به جون کتابا آخه تا حدودی کتابا ارزون بود. کتابا پشت جلد 2000 تومن قیمت خورده بود ولی یارو 20 تومن میداد. خداییش مُفت بود. بازار سی دی فیلم و بازی هم بد نبود. یه یارو از این نرم افزارای پشمکی از اینترنت دانلود کرده بود و یه سیدی زده بود و میفروخت 600 تومن.
گوشه صفحه نشسته و داره به من نگاه میکنه اما نگاش خیلی سرده! مث یه مرده. منظورم این بنده خداست که کنار صفحه word میاد واسه help .هروقت hidden میکنمش باز دلم واسش تنگ میشه و دوباره میارمش!

نفس آخر: پراکنده نوشتم نه؟

Thursday, March 11, 2004

حالم زیاد خوب نیست. مادره دیگچه(همون که توش شیر و برنج داره) درست کرده بود. خودمونیم ها من از بچگی از این غذا بدم می اومد. ولی یه جورایی هم از خوردنش خوشم می اومد. به من میگن یه آدم غیر نرمال(normal).یکی که هنوز چپ و راستش رو تشخیص نمیده ولی فک میکنه میتونه تشخیص بده.آخه خنده داره که من هنوز اسم اماما رو به ترتیب بلد نیستم.به قول یکی از رفقای خرمقدس:هنوز اسم امامات رو بلد نیستی بعد اسم خودت رو گذاشتی مسلمون!
تو ایران زن یعنی چی؟! کُلفَت؟نوکر؟لوله فاظلاب؟ماشین لباسشویی؟ماشین آدم سازی که گارانتی هم نداره؟وسیله تفریح؟واقعا یعنی چی؟ ما ایرانیا از زن چی ساختیم؟ خود اینا از خودشون چی ساختن؟ اگه اکثر مردا اینا رو تحقیر میکنن، خودشون بیشتر از مردا خودشون رو تحقیر میکنن! از "ضعیفه" تو جامعه ایران حمایت میشه ولی اینا چقدر ظرفیت دارن؟ یادمه یه بار سوار تاکسی شدم . یه بنده خدایی سفره دلش رو واسه راننده تاکسی باز کرد و تا تونست از سه تا ازدواج ناموفقش صحبت کرد. جالبه که از سر زن دومیش به بعد به خاطر زنه معتاد هم شده بوده.(آدم خر چی بوده). یه جمله گفت که هنوز تو ذهنم داره واسه خودش قدم میزنه. اون جمله این بود:
صبح شیطون که میخواد کارش رو شروع کنه اول میره از زن اجازه میگیره بعد میره شروع میکنه به فریب دادن آدما.
یادم رفت بگم که اون یارو اعتیادش رو مثلا ترک کرده بود و دیگه با خودش عهد بسته بود که سراغ چارمی نره.کی میدونه، شاید الان پنجمی رو هم فرستاده باشه خونه باباش. شاید هم همون قبلیا تا به حال کشته باشنش ولی هرچی هست این ماجرا برمیگرده به 4 سال پیش.
وقتی آدم هم زمان تو دوتا محیط قرار میگیره یه جورایی سر دوراهه میمونه.یکی از این راهها اینه که بره تو جمعی که زبونش رو میفهمن ولی هیچ محبتی ندارن و گروه دوم، گروهی که زبونش رو درست نمی فهمن ولی نسبت بهش محبت دارن. معقولانه ترین کار به نظر من اینه که سعی کنه کنار هر دو با آرامش زندگی کنه

Friday, March 05, 2004

با چند تا از رفقا که از بچه های نیک روزگارن داشتیم از کلاس برمیگشتیم که جلوی مرکز مخابرات (احمدآباد) یهو از اون طرف یه دختره گفت:"ببخشید آقا میشه چن لحظه بیاین این طرف!" ما اول چشامون رو درویش کردیم بعد با کلی قرمز شدن رفتیم جلو و گفتیم: "امرتون آبجی!" بعد دختره بی حیا گوشی رو داد به مهدی گفت :من شماره میگیرم شما بگین«محسن» هست؟، اگه بود گوشی رو بدین من! همینطور که این آقا مهدی شرارت از چشاش میریخت منتظر موند تا گوش رو بردارن.اما کسی پشت خط جواب نداد در نتیجه دختره خنک شد و به BFش نرسید.
منتظر یکی از رفقا تو هوای نسبتا سرد ساعت 8 وایستی، 120 تومن با چند تا بلیت اتوبوس تو جیبت باشه،جلوت یه گاری با باقالی باشه(اسنک مورد علاقم) ،چند نفر بیان و باقالی بخرن و جلوت بخورن[ملچ ملوچ]،بعد از نهار هیچی دیگه هم نخورده باشی،رفیقیت تا حدودی دیر کنه، چند نفر بهت اونقدر بد نگاه کنن که انگار یه علاف(الاف؟) بی سر و پایی،و..... . شما جای من بودین چه کار میکردین.
ساعت 8:44 شب دوست دارن برم بخوابم. خیلی خوابم میاد. مثل مرغ که زود میره تو لونش تا استراحت کنه! چه طوره یه عکس واسه تفریح هم شده بذارم این پایین، یه عکس که اگه فکرتو درست کار نندازی،معنیش رو نمیفهمی.


Wednesday, March 03, 2004

یه کاغذ که از چرک بدنت واست بی اهمیت تره رو مچاله میکنی و میندازی دور. بعد از چار ماه دوباره اون کاغذه خود به خود واست باز میشه و تموم حرفات رو یادت میاره! لعنتی.آشغال.کثافت.از انگل پست تری. تا دیروز کدوم گوری بودی؟چرا حالا پیدا شدی که روز منو خراب کنی؟یکی از بهترین ماههای زندگیم رو به گند گشیدی و رفتی، باز پیدات شد؟ واقعا که. . . .فقط یه مدت ذهنمو مشغول کردی و رفتی؟واسه مچاله کردنت خیلی زحمت کشیدم! هنوز که هنوزه وقتی این آرشیوای وبلاگم رو میخونم میبینم از این کاغذ لعنتی نوشتم!هنوز اون عکس which way رو یادم هست. داشتم تمومت میکردم اما حالا دوباره راه افتادی هرچند ایدفعه مثل قبل نیست که تو یه رشدت کمکت کنم.بهترین کار تو نطفه خفه کردنه. ببینمت، زندت نمیذارم. ارادش رو ساختم. قدرتش رو ساختم. سپاهش هم هست. دیگه نمیتونی تنه بزنی و بندازیم تو خاکی.گذشت و رفت پی کارش این حرفا.
این کامنتا هم لینکش پریده بود!! کُدش بود ولی خود لعنتیش نبود!فکر کنم بازم کامنتای آرشیوم بکلی دوباره پاک بشه! ای لعنتی! خلاصه کل قالب رو عوض کردم دیگه.
چند شب پیش رفته بودیم یه جایی عزاداری و از این حرفا؛ یارو مداحه خوند و خوند تا یدفه قاط زد و گفت:« ابولفظل علمدار خامنه ای نگه دار» بعد دید کسی جواب نمیده خودش حساب کار اومد دستش و دیگه تکرار نکرد.
روزگار هم میگذره ، نباید به همه چیز دقیق شد چون اونا هم رو تو دقیق میشن. حکایت اینه که اگه با یه انگشت به کسی اشاره کنی،با سه انگشت به خودت اشاره میکنی!حالا میخوام درمورد یه جنایت اعتراف کنم:. . . از پشت همین تریبون اعلام میکنم که یه اکانت 10 ساعته از خواهرم کف رفتم و 7 ساعتش رو استفاده کردم!
یه هفته به هزار و یه دلیل ننوشته بودم.حالا هم که نوشتم چیز خاصی نیست.

Wednesday, February 25, 2004

به این نتیجه رسیدم که این چار تا اطلاعات توی مغزم رو بهتره تقسیم بندی کنم یا به عبارت بهتر هر کدوم رو تو یه فایل بذارم چون فک میکنم خیلی خرتوخر شدن !
وقتی میگم یه حسی نمیذاره شما میگین نه، میخندین! شاید هم حق با شماست البته بماند که من خودم الان بدجور سردرگمم.به نظر شما اگه یکی رودررو وایسته و هرچی دلش میخواد از دهنش در بیاد به شما بگه،شما چه کار میکنین؟ البته فحش دادن و دعوا کردن فایده نداره چون آخرش هیچی به هیچی میشه.
میگن که تو محرم هرکی گریه کنه ثواب داره و از این حرفا؛ من که زیاد اهل این کارا نیستم ولی اگه شما اون طرفا آفتابی شدین،به فکر ما هم باشین.راحت تر بگم، التماس دعا.

Monday, February 23, 2004

محرم شروع شد. به قول داییم عید زنها هم شروع شد.نمیدونم تا به حال از آش مشهدی چیزی شنیدین.به قول خودمون«شله» عجب غذای معرکه ای. درست نمیدونم چطوری درستش میکنن ولی ظاهرا توش حبوبات،گوشت،ادویه جات داره.خلاصه ما مشهدیا محرم رو واسه همین خیلی دوست داریم چون تا دلتون بخواد شله گیر میاد البته جنبه های معنویش و از این حرفاش که من زیاد سر در نمیارم بگذریم.
این انگیزهه باز غیبش زد. خلاصه حوصله ندارم برم سر درس و مشق! بدجور منتظرم تا عید بیاد تا یه استراحت بزنم.دیروز به این نتیجه رسیدم که اگر من دستم رو بذارم تو دست یکی دیگه و واسش درد دل کنم، نمیفهمه و درک نمیکنه چی برسه بخوام اینارو بنویسم و مردم بخوان درک کنن. ولی بازم وقتی اینارو مینویسم و چند بار خودم میخونمش و سعی میکنم خودم درکشون کنم درست مثل یه آدم احمق که داره تو آیینه با خودش صحبت میکنه. یه حس عجیبی پیدا میکنی.
یه حس جدید و عجیب و غریبی تازگیا پیدا شده و گیر میده که تو خیلی تکراری شدی! نمونش همین وبلاگ.از روزی که ساخته شده قالبش عوض نشده! یاد نداری به یه چیز جدید دل ببندی و یاد بگیری که تو زندگیت ممکنه همه نوع مشکل باشه! تا آخر عمرم این یه نواختی هست هرچند آب ساکن خیلی زود مشکل دار میشه!
زیر نویس فارسی: این خرتوخر نویسی ظاهرا ادامه داره!

Saturday, February 21, 2004

دیدیم که ملت همونطور که تو راهپیمایی 22 بهمن ملیونی شرکت کردن ، تو انتخابات هم شرکت کردن. واقعا واسه اونایی که را ندادن متاسفم.
اگه دو نفر دیگه مثل ایشون فکر میکردن ، دنیا بهشت میشد.
نمیدونم چقدر از ادبیات و از این حرفا خوشتون میاد. ولی من خیلی از مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری خوشم میاد هرچند 7 یا 8 ماه هست که داییم این مناجات نامه رو از من گرفت و رفت که بیاردش. خلاصه بگذریم.این مناجاتنامه یه قسمتی داره که من خیلی ازش خوشم میاد:"تا با تو آشنا شدم، از خلایق جدا شدم". خلاصه این قسمتش بدجور به من میچسبه.ولی تو ذهنم یه جور دیگه می چرخونمش:"تا با خلایق آشنا شدم، از تو جدا شدم". حالا چرا اینجوری میکنم خودم نمیدونم.
این کامنت دونی وبلاگم شده مثل داستان فیل در تاریکی!!! چون هرکس میاد یه خط میخونه و درباره همون خط نظر میده.قربون اونایی که اصلا فقط میان میگن: به ما هم سری بزن/ ممنون که اومدی! خلاصه اینم شده زندگی ما!زندگی همین تکراریاش قشنگه ها.
زیر نویس فارسی: با عرض معذرت تا حدودی پراکنده نوشتم.اثرات فکر مغشوش همینه دیگه!

Thursday, February 19, 2004

خلاصه نشد دیگه.مجبور شدم این بحث رو تو وبلاگ مطرح کنم.این چند وقته 2 نفر با تمام ( . . .سانسور. . .)می آن و کامنت میذارن. مثلا خیلی هم با نمکن! یکیش دخترخالمه و یکی دیگش این خواهرمه.
از دخترخالم شروع کنیم:
من چه کارم که بخوام با اون صحبت کنم؟ میسپارمش به خدا شاید یه روز قبل از کامنت گذاشتن فکر کنه و بعد کارش و بکنه.به ش پیشنهاد میکنم که یه کتاب در مورد زندگی و اطرافش بخونه.
حالا نوبت خواهرمه:
خواهرعزیزم،(صبا جون)غلط کردم باهات قهر کردم و صحبت نمیکنم چون دودش داره به چشم خودم میره. از وقتی باهات قهر کردم دیگه کسی نیست اتاقم رو مرتب کنه ، دیگه کسی نیست بیاد و جورابام رو بشوره، دیگه کسی نیست تا به ش بخندم. تو رو به اون خدا بیا با من آشتی کن که دارم میمیرم. مخصوصا از دوری تو ممکنه واسه انجام کارام یه کارگر هم استخدام کنم که میتونه بدجور به جیب خالی من ضرر بزنه. منتظرم که برگردی!
به نظر شما کمی تند و توهین آمیز صحبت نکردم؟ من ذاتا آدم بی تربیتم!

Wednesday, February 18, 2004

هوا خیلی خوبه . هوا اونقدر خوبه که انگار من درام دیوونه میشم .انگار از هوا و زمین به این یه تیکه گوشت بوگندو فشار میارن. چشمام سیاهی میره .میخوام به چند نفر لینک بدم اما حسش رو ندارم که بخوام این کارو بکنم علاقه ای ندارم .انگیزه ای ندارم. تنها و تنها چیزی که واسم مونده یه فکر مغشوشه. میخوام بدونم کی تا به حال این حسی رو که الان من دارم، داشته و درک میکنه؟ من الان از خودم بیخودم. من الان از یه سنگ بی احساس ترم. من الان واسه خودم ارزش قائل نیستم چی برسه به اطرافیانم. اینجا یا اونجا .Outside or inside چه فرقی میکنه واسه من که هیچ حال و حوصله ای ندارم. الان فقط و فقط یه آهنگ مثل nothing else matter متالیکا به من میچسبه مخصوصا معنی این شعر: هیچ اهمیتی واسه کارهایشان قائل نیستم . . . . حال و هوای خودمه! یه آرامش کوچیک هم غنیمته.
همینطور که من تو راهپیمایی 22 بهمن شرکت نکردم؛ تو انتخابات هم شرکت نمیکنم چون بودن یا نبودن من چه فرقی میکنه؟ یه رای چه ارزشی داره؟ یه نفر تو یه جمعیت بزرگ چی کار میتونه بکنه؟اصلا انگیزه من از شرکت تو این انتخابات چی میتونه باشه؟

Sunday, February 15, 2004

عرضم به حضور شما اگه شما هم این کسی رو که دربارش(مطلب قبلی) چیزی نوشتم رو میشناختین حتما شما هم 4 تا نفرین بیشتر از من بارش میکردین.پس لطفا نیاین بگین که چقدر خشنه و از این حرفا. ضما من سرم تا حدودی شلوغ میشه و نمیتونم بهتون سر بزنم و کامنت بذارم پس زیاد منتظرم نباشین ولی در اولین فرصت خدمت میرسم.
تو مشهد(شهر ما) یه بنده خدایی شده کاندید که اسمش واقعا ملت رو سردرگم کرده! میدونین اسمش چیه؟«حجت الاسلام و المسلمین فاکر». البته "فاکر" یعنی"فکر کننده"و از این حرفا ولی این نسل جوون از فاکر یه برداشت دیگه دارن اونم اینه: Fucker . شاید این کلمه واسه خود انگلیسیا غریبه باشه ولی ملت جوون مشهد همون منظور بدبده( Fuck + er) رو برداشت میکنن. البته من خودم از این اسم برداشت کاملا درستی دارم(بچه مثبت) پس رای ما همگی در اول اسفند به "فاکر" (عمرا).من چرا اینقدر حرفای بدبد نوشتم؟ یادم رفت بگم که بالا 18 بخونن.هرچند باید زیر 18 هم بخونن چون اونا هم حق رای دارن!!
برای اطلاعات بیشتر درباره حجت الاسلام فاکر و گروهش برین تو این سایت!

Thursday, February 12, 2004

یارو دیوونه تمام عیاره! با یه پیکان تو خیابونا دستی میکشه! بابا بیخیال، پیکان کجا دستی کشیدن تو خیابون کجا! جلو ما با اون پیکانت دستی میکشی؟ خوب شد یه الگانس نداشتی وگرنه ما رو هم باهاش درو میکردی! خودتی و اون پیکانت؛ قبولت داریم. خدا زیاد کنه . شنیدم مارو تعقیب میکنی! شنیدم زنگ میزنی و قطع میکنی! شنیدم تاتاتی یاد گرفتی! شنیدم دزد هم شدی! شنیدم که یه آشغال نجس بیشتر نیستی! شنیدم که دیگه بای بای. خوش دارم که با همون پیکانت بری ته دره! خوش دارم جسد له شدت رو با بیل جمع کنن. خوش دارم الان که اینا رو مینویسم در حال کشیدن آخرین نفسات باشی.
چی حالی داره وقتی با فتو شاپ یکی از این شکلکای یاهو رو دستکاری میکنی! این کتاب داستانای کوتاه "چخوف" رو به نصفه رسوندم(البته تقریبا). نمیدونم چرا بعضی داستاناش بیشتر شبیه نوشته های یه وبلاگنویس سر در گمه؛ یعنی خیلی زود و بی معنی تموم میشن. شاید هم این IQ من مشکل داره. ولی به هرحال واسه بیکاری خوبه. از اینکه جلوی تلوزیون لم بدی درحالی که داری راهپیمایی 22 بهمن رو نگاه میکنی و دستت تو دماغت در جستجوی یه شی خاصّیه ، بهتره .
به خاطر بعضی از این حرفا میبینم که اگه بخوام منم راه بیفتم برم چقدر کریح و میشم.چقدر دوست دارم که الان سرم رو بذارم لای یه گیره نجاری و تا میتونم این گیره رو محکم کنم تا جایی که قریچ و قروچ شکستن جمجه خودم رو بشنوم. یادش بخیر وقتی بچه بودم میگفتم میخوام نجار بشم.بابام واسم یه اره و یه چکش خریده بود و منم با این اره و چکش یا میخ میکوبیدم تو چوب یا چوب اره میکردم. آخ که چه لذتی داشت اون صدای چوبا!

Tuesday, February 10, 2004

آقا من کوچیکتم(سوسک چاه توالت خونتیم) نیا و ادعا کن که دوست دختر مایی!این کارو نکن. بماند که ما باهم رفیقیم البته ادعا دختر بودن نکن چون دو روز دیگه مردم جدی جدی باورشون میشه که دختری و خلاصه هم من و هم تو سر و کارمون به یه نمودار چنبر میافته!
عجب قیافه معرکه ای داشت؛ دندوناش مثل عاج فیل بود. چشماش مث گاو بود.موهاش مث یال خر بود .دماغش مثل خوک بود.لباش مثل تیوپ دوچرخه بود. چششتون روز بد نبینه،خلاصه زیاد توصیفش نمیکنم چون ممکنه از ترس شب خوابتون نبره! حالا چرا اینا رو گفتم خودم نمیدونم شاید فقط و فقط به خاطر اینه که اگه یه روزی اینجا رو میخونه(بر فرض محال) بیاد و بفهمه که عجب آدمیزاد بی ریختیه و اینقدر جلو دیگران کلاس نذاره.
ما رفتیم همه جا گفتیم بلیت فیلمای جشنواره فجر دونه 6000 تومنه .حالا معلوم شد که گرون ترینش فقط1200 تومنه. آخ که ضایع شدم رفت پی کارش. درغگو هم شدیم! حالا که دهه فجره و بحث انقلاب و خلاصه کلی از این حرفا، میخوام بدونم که وقتی تو تلوزیون مردم بدبخت قبل از انقلاب رو نشون میده یا بعبارت دیگه میگه قبل از انقلاب همش فقر و بدبختی بوده. چرا نمیگن که الان اون فقرا دو برابر شده؟تو هر شهر مناطقی پیدا میشه که مملو از خلافکار و بدبخت بیچارست. غیر از اینه؟ میتونن لااقل از یه چیزایی قبل از انقلاب انتقاد کنن که حالا واقعا ریشه کن شده باشه! مثلا چی؟ نمیدونم. چون قبل از انقلاب نبودم تا چیزی بدونم.
عجب دنیایی شده ها از هوا همینطور فضول میریزه! دخالت میکنن تو کار آدم بعد هم کلی طلبکار میشن! چقدر زشته که یه نفر کار اشتباهی رو که انجام داده نه پیش دیگران اعتراف کنه و نه حتی پیش خودش واقعا که احمقانست.اینم یه جور دروغ گفتن به خوده.ای موجود بی خاصیت احمق که اینقدر عرضه نداری که واسه خودت اعتراف کنی . . . نکنه از درونت یکی با خبر شه. ضمنا اگه لینک میخواین بگین تا بلینکم.شما هم از ما یادتون نره.

Friday, February 06, 2004

نه آقا این بلاگ رولینگ راسه کار ما نیست چون هر جاشو سیخ میکنم رنگش عوض نمیشه پس در نتیجه باید هرچی سریعتر بیخیالش شد.
این وبلاگ(بهش لینک نمیدم چون خود این کار میتونه خطرناک باشه!) از دشمن واسه من خطرناک تره! آخه یکی نیست بهش بگه این چرندیات چیه که مینویسی؟ آقا پسر عزیز که هردفعه اسم یه دختر بالا خودت میذاری (ناتاشا،ساغر،سیمین، عاطفه) پاتو تو کفش من نکن چون تا بخوام ثابت کنم اینا همه چرندی بیشتر نیست ،جسدمون 7 کفن هم پوسونده . باشه؟ آفرین بچه خوب! همه اینا رو حضوری هم بهت میگم.
ما آدما تا کی میخوایم به خودمون دروغ بگیم؟ تا کی قراره اون کاری رو که دوست داریم بکنیم و یا بعبارت دیگه وقتی یه احساس قشنگ درباره انجام کاری داره تو وجودمون رشد میکنه رو به خاطر بعضی از محدودیتا تو نطفه خفه کنیم؟لعنت به هر چی قانونه . لعنت به هرچی محدودیت بی مورده.لعنت به هرچی قانون گذاره آشغاله. لعنت به هرچی مجری احمقه. لعنت به هرچی هنجاره. لعنت به همه اینا که فقط این معنی رو میده:باید یه راه رو انتخاب کنی اونم اون راهی که ما میگیم! قانون جنگل از قوانین انسانی بهتره .یه کلام بگم که قانون انسانا همون قانون جنگل البته از نوع پیشرفته! واقعا ما همون میمونای تحول یافته ایم که فقط ظاهرمون عوض شده ولی ذاتمون سرجاشه!
میخوام برم اروپا سال 1910 .کسی تور مسافرتی آشنا نداره؟ یه بلیت هواپیما واسه اروپای سال 1910 .خواهشا آدرس تیمارستان ندین.ممنون.

Tuesday, February 03, 2004

تا دو هفته دیگه این بلاگ رولینگ هم درست میشه .اگه اکانت تموم نمیکردم تا حالا درستش کرده بودم. اگه میبینین دارم آپدیت میکنم، با یه ارثیه بابابزرگم که یه اینترنت شبانست آپدیت میکنم.خلاصه اینطوریاست دیگه.
«هیچ کس» ، چرا دیگه انتقاد نمیکنی؟ منتظر انتقادای قشنگت هستم!
ضمنا دهه فجر رو به همه فجرآفرینا تبریک میگم حالا میخوان راضی باشن یا پشیمون!خلاصه تبریک مارو که میتونه مث نیش عقرب باشه یا مث یه شاخه گل رز پذیرا باشن. دوست دارم یه مدتی فقط بخورم و بخوابم بدون انجام یه کار مثبت یا به عبارت دیگه مثل زالو بچسبم به یه نفر و خون اون بنده خدا رو بخورم!.همیشه میگن بیخیال دنیا! آخه تا کی میشه چشم از مشکلات و شکستا بپوشنیم. آخ که چقدر دردآوره وقتی این مشکلت رو در یه قالب دیگه واسه یکی دیگه احساس میکنی!به خدا اگه یکی دیگه به جای من بود تا به حال ترکیده بود! شاید همش به خاطر بی احتیاطی های خودمه که اینقدر آروم آروم به خودم اجازه میدم که این کارا رو بکنم. اصلا کی گفته انسان حق داره سرخود واسه خودش مجوز صادر کنه ؟شاید همه این مشکلا با یه چیز حل بشه اونم اینکه هرچی سریعتر یه اتفاق بزرگ واسم بیفته. نمیدونم چند نفر تابه حال این نوشته های مسخره منو تا عمق وجودشون درک کردن! ولی به هر حال اگه درک هم نکردن فرقی به حال من نمیکنه چون بازم اونقدر این دنیای مجازی اونقدر کوچیکه که نمیشه درک کردن رو به اوج خودش برسونه! حالا چیه؟چرا اینجوری نگا میکنین ؟ مگه حرف بدی زدم؟ اونقدر از خودم مطمئن هستم که واسه کارام احساس گناه نکنم ولی اونقدر مطمئن نیستم که حالم گرفته نباشه! شایدم گرفتگی حالم واسه همین پشیمونی باشه! اصلا من چرا اینقدر چرت نوشتم؟ حالم از چرندای خودم داره به هم میخوره!
با رفقا قرار گذاشتیم که 4 روز تعطلیه هفته دیگه رو بریم بمبئی یا به عبارت دیگه طرفای هند! شاید هم منظور از هند همین اطراف شهر باشه

Saturday, January 31, 2004

جواب دوست عزیزم که همیشه میاد با اسم«هیچ کس» واسم کامنت میذاره و انتقاد میکنه رو بعدا بهش میدم البته اگه به من ایمیلش رو بده . باشه؟ منتظر انتقادات قشنگش هستم!
پیرهنه بو گند میده چون درست خشک نشده(آفتاب نخورده) .دارم خفه میشم. باورم نمیشه که رو کنترل تلوزیون دابل کلیک کردم! احمقانه ترین کار ممکن. یکی از علایم اعتیاد به کامپیوتر و اینترنت.خوشبختانه این بلاگ اسکای هم زودتر از اون چیزی که فکر میکردم درست شده. حالا باید لینک اونایی رو که برداشتم بذارم سرجاش البته به بعضیا هم لینک بدم.بگذریم.یه جرقه زده تو ذهنم که چه معنی داره آدم واسه مرده گریه کنه! نظر شما چیه حالا اگه بعضیا خیلی احساسی با همه چیز برخورد میکنن(اشکشون دم مشکشونه) و باید گریه کنن ولی چرا سر قبرستونا اینجوری میکنن؟ خوشم میاد از این رسم عربا که موقع اینکه یکی میمیره اولا مؤنثجات رو سر قبرا نمیبرن و دوما اینکه بدون گریه زاری بنده خدا رو خاک میکنن و خداحافظ تا ابد.جدی جدی مگه غیر از اینه که همه ما یه روز از این دنیا میریم؟
جمعه عصر پسرخااله اومده بود خونه ما. نشناختمش! ریش گذاشته بود! واسم این موضوع تعریف نشده بود یعنی مغزم دائما error میداد. پسر خاله ، ریش ، تعجب ملت و error مغز من! تا به حال تو فامیلا این پدیده واقعا منحصر به فرد بود که یکی از جوونا اینجوری ریش بذاره!(بگذریم که داییمend ریشه). اصلا به ما چه که به ریش جوون مردم بند کردیم! ولی اینم یه جور باحالی داره هرچند به خاطر آخوندا این ریش گذاشتن هم شده یه عادت خیلی بد!
خیلی وقت بود از این آهنگای اندی گوش نکرده بودم( سال 81) نمیدونم چرا تمام خاطرات اون تابستون معرکه دوباره اومد تو ذهنم! وای آروم آروم او خاطرات شیرین تو داره میاد تو ذهنم. ولی وقتی دارم با یه دید دیگه به اون زمونا نگا میکنم میبینم که رفیقم عجب اشتباه بزرگی کرد که الان هنوزم از آثارش متنفره .هر کلمه از شعرای اندی رو میشنوم انگار یه صفحه خاطره رو میخونم. انگار اون زمونا جز اندی کس دیگه رو نمیشناختم! شب و روز این آهنگاش مارو کشته بود.
توجه کردین تازگیا من چقدر پرحرف شدم؟

Friday, January 30, 2004

حوصله ندارم این همه چیزی حفظ کنم. دفتر رفیقم رو گرفتم که جزوه ها رو کامل کنم ولی هنوز یه کلام هم سراغش نرفتم! خیلی وقت هست به وبلاگا هم سر نزدم . حال هیچ کاری ندارم. خودتون یه آدمیزاد بی پول رو درک کنید ولی بازم سعی میکنم اونطرفا بیام.
هر شب قبل از خواب یه دونه قرص و 10 قطره از اون دارو عجیب و غریب واسه سَرت که کچل نشی! آفریم بچه خوب. حال دیگه کچل نمیشی فقط ممکنه طاس بشی! به جاش میشی مثل "کولینا" یا "رونالدو" شاید هم "جمشید هاشم پور"!
ظاهرا این مطلب قبلی که درباره انسانای ناقص العقل نوشته بودم خیلی به بعضیا چسبیده بوده! یه جرقه زده تو ذهنم که همیشه این دیوونه بازیها رو انجام بدم چون لااقل باعث میشه یه خنده رو لب مردم بیاد و هم دیگه کسی به آدم کار نداره البته به استثنا لباس سفیدا! چرا اگه یه کسی باعث خنده مردم بشه بهش میگن دلقک؟
در باره این مطلب قبلی که لینکش مشکل داره و در ضمن پینگ نکرده بودم باید بگم که یه بار وبلاگ رو سپردیم دست یه دختر چه بلاها که سرش نیومد!! میتینگ وبلاگنویسا هم نرفتم به نظر شما رفتن یا نرفتن من تاثیری هم داره؟داشتم برنامه میریختم که با پسرخاله برم اما دیدم که نه من به خاطر کلاسم میتونم برم و نه احتمالا پسرخاله هم میخواد درس بخونه از طرفی هم خیلی سرد بود پس بیخیالش. تو این دو روز دنیا، شهر و به هم ریختی دیگه چی میخوای، دیوونه دیوونه، تو عزیز دلمی، بزن بزن بریم به سرعت برق و باد.

ژیان ماشین نمیشه!
وبلاگنویسی شغل/ تفریح نمیشه!
عصا پا نمیشه!
انسان آدمیزاد نمیشه!
مرد ساکت نمیشه!
زن عاقل نمیشه!
خرس رفیق نمیشه!
علافی نون نمیشه!
گلاب گل نمیشه!
ولی این یکی میشه آره میشه. . . . . . یافتم . . . . . یافتم .

زیر نوشت: مطالب بالا یعنی این قسمت فلان،فلان نمیشه مال خودم نیست. البته قسمت آخرش مال خودمه که یه نتیجه گیری کلیه.

Wednesday, January 28, 2004

اصلا نمیتونم یه نفس راحت بکشم ! حالم به هیچ وجه خوب نیست. میخوام یه جوری از فکر کردن درباره چیزای مسخره خودم رو راحت کنم.تنها راهی که امتحان نکردم کتاب خوندن.میخوام برم یه کتاب از بزرگ علوی بخونم «میرزا» 3 تا داستان اولش رو خوندم،بد نبوده حالا میرم سراغ باقیش ببینم چی میشه.
رفتم چشم پزشک.(نمکدون:گفت برو یه عصا سفید بخر!)حیف ،دوست داشتم لااقل چشام ضعیف نشه یا بعبارت دیگه چشام هیچ وقت رنگ عینک رو نبینه و اگه قراره عینکی بشم به خاطر پیر چشمی باشه.چه کنیم این بدن رو نمیشه کاری کرد.به قول بابام "بدن سالم باشه، نفس اومد که اومده اگر هم نیومد بیخیال!!"
خودمونیم ها من هرروز میام ظهر حدودا 10دقیقه تایپ میکنم! کلی خستگیم در میشه. دختر خاله اومده بود اینجا تا چه میدونم کاردستی واسه دانشگاش درست کنه.دوتایی(دختر خالم و خواهرم) نشستن هی کاغذا رو پاره میکردن باز میچسبوندن!درگیرن نه؟هر کس یه جوری حال میکنه دیگه!انشاالله طرفای نماز روزه آفتابی شدین برا این دوتا هم دعا کنین! یه بنده خدایی گفته بود که تو خیلی ادعا پوچی میکنی(نیهلیسم؟!)نمیدونم درست ولی یه چیزی تو این مایه ها.در جواب فقط بگم که پوچ چیه؟یه انسان پوچ گرا وبلاگنویس نمیشه چون اگر پوچ گرا بود،ترجیح میداد تو دنیایی که پوچه خودش رو راحت کنه! نمیدونم از کی تا به حال ملت به نوشتن خاطرات میگن پوچ گرایی؟از همه جالبتر اینکه نه اسمش رو گفته بود نه ایمیلش نه وبلاگش! فقط و فقط با اسم "هیچکس" اینرو نوشته بود.
برای اولین باره که اینقدر دیر آپدیت کردم .وای چقدر سخته وقتی که آدم با مشکل اکانت مواجه میشه و مجبوره با یه اکانت شبانه که از بابابزرگش بهش ارث رسیده مطلب پست کنه .میدونم از هر 10 نفر شاید یه نفر بیاد این همه مطلب رو بخونه چون خداییش خیلی زیاده!(از طرفی هم تعداد ویزیتورا به زور به10 تا میرسه) ولی من بعد از مدتها یه نتیجه گرفتم اونم اینکه تو جامعه باید مثل روباه مظلوم و مثل گرگ آروم باشی تا به بتونی به یه جایی برسی! این فلش رو دیدین؟

Saturday, January 24, 2004

های مردم من خیلی ادعام میشه. من احساس بزرگی میکنم.بدجور خودبین شدم. من خیلی مغرورم.
من در هفته خیلی از خیابون دانشگاه رد میشم .حالاچرا اینو گفتم،به خاطر اینه که من تو این راه همیشه خیلیا رو میبینم که «اختلال عقل» دارن.نمونش یکی بود که دو تا ویفر گرفته بود دستش بعد با یکی مث موبایل صحبت میکرد و با یکی کیو کیو میکرد(مثلا به جای تفنگ).یکی دیگه هم تند تند راه میرفت و داد میزد:"زن جماعت،خر جماعت . . ."هرکی میدیدش میخندید و میگفت بد بخت معلوم نیست از زنها چی ضربه ای خورده! یکی هم با کراوات یه گوشه وایستاده بود و نطق میکرد :"ما ملت شریفی هستیم،پاینده باد ایران". اینم حتما خیلی قاطی کارای سیاسی بوده! بین همه اینا و خیلیا دیگه که من دیدم از همه جالبتر اون یکی بود که کنار وایستاده بود و داشت انگلیسی صحبت میکرد اونم باaccent واقعا جالب بود.البته فک نکنین که من همه اینارو هر روز میبینم.نه اینا رو تو این چند ساله تو این خیابون دیدم. میترسم یه روزم من برم همون کنارا وایستم و شروع کنم صحبت کردن البته درباره وبلاگنویسی! پس اگه تا چند سال دیگه طرفای مشهد اومدین و اگه دوست داشتین آینده یه وبلاگ نویس رو ببنین بیاین همین خیابون دانشگاه البته بعد از چهارراه دکترا !

Thursday, January 22, 2004

نصیحت رو من مثل گوشواره به گوشم زدم اونم اینکه:11- با دخترا بحث نکنم2- تو وبلاگم ضد دختر ننویسم! در مورد اولی حرفی ندارم ولی در مورد دومی شرمنده! هرچند همین چار تا ویزیتور دختر وبلاگم هم میپرن ولی بیخیال آدم باید حرف دلش رو بزنه نباید بذاره گوشه دلش بمونه چون پیر میشه بس که غصه میخوره. اما از طرفی که ممکنه به قیمت جون آدم تموم بشه پس ولش کن ،پس من جفت نکات رو روی تخم چشام قبول میکنم.مخصوصا به خاطر اینکه همشیره هم به اینجا سر میزنه!
پراکنده:
تو وبلاگای پرشین بلاگ چیز خنده داری پیدا کردم! اینجا.
دیگه حالا بحث فیلما کم بود که طنز نقطه چین هم شده بحث انتخابات!
ژاپنیا یه سیستم عامل دارن میسازن یه چیزی تو مایه های لینوکس ولی فقط مختص آسیاییها که اسمش آسیانوکس است.
اگه طرفای سایت دودی آفتابی نشدین حالا عجله کنین که خیلی باحاله.
مرده شور این sharemation رو ببرن. شیطونه میگه برم یه host بخرم.اما کو پول؟

Wednesday, January 21, 2004

مرسی ار لطفتون واسه اکانت اینترنت که هرجور بود واسم فرستادین! از همتون ممنونم مخصوصا از اون آدم بانمکی که واسم یه اکانت اینطوری فرستاده بود:" "user=xe12305621 pass=******خیلی بانمک بود کلی خندیدم .هنوزم دلم درد میکنه!
عجب هوایی شده این چند روزه؛بارون میاد (دریغ از یه دونه برف) شر شر بعد از 4 یا 5 ساعت باز آفتاب میشه مثل جهنم!هوا کاملا بهاریه تمام درختا دارن جوونه میزنن ! یه یاس گوشه حیات داریم.حیوونی داره برگ میده! حتما باز مثل پارسال 29 فروردین برف میاد و همه درختا رو سرما میزنه.درنتیجه تابستون میوه گیر نمیاد یعنی گیر اومدن که میاد اما یه کمی گرون میشه!
«هیلا جون(مرتضی جون) روزگارت چطوریه؟-- خوبم اما مثل این فلش.»چون دیدم اگه بخوام این فلش رو بذارم تو این وبلاگ یکمی بی ادبی میشه پس برین به همون لینک و خودتون ببینیدش 24 کیلو بیشتر نیست.یادش بخیر، یه همسایه داشتیم که به بچش میگفت "اگه بذاری بری بیرون بعد بری زیر ماشین و بمیری خودم میام میکشمت!" از نسل سومیها اینطوری حمایت میشه!
آخه کجایی لعنتی از صبح سحر تا غروب آفتاب در به در دنبالت میگردم اما پیدات نمیکنم! دیگه باید کجا پیدات کنن؟تو جهنم یا بهشت؟ رو زمین یا تو آسمون؟کجایی؟ بالاخره پیدات میکنم .مطمئن باش. چون عقل اینجوری حکم میکنه!

Monday, January 19, 2004

نمیدونم چرا ولی انگیزه عجیی پیدا شده که منو به رای دادن تشویق میکنه!منظورم این عکس زیره.که باید از معمولی عزیز تشکر کنم.



عصر خالم اومده بود خونمون. میگفت که مامان بزرگم هوایی شده که بره کربلا!هرچی بهش میگن بابا تو عراق جنگه خوب نیست ولی بازم ایشون میگن که نخیر ، یا کربلا یا هیچی.جنگ کجا بود این همه آدم دارن میرن و برمیگردن!چه میشه کرد ما هم یه روز مثل اون میشم البته از نوع مردش .حالا چرا اینقدر دور زدم !؟ یه کلام باید میگفتم که منم بالاخره پیر میشم.
تو وبلاگا وقتی میشینم درد دل این بدبخت بیجاره ها رو میخونم دلم همچین میگیره که خدا میدونه! آخی فلانی فلان شد! من کمتر روزی پیدا میشه که روزنامه جاجم رو نخونم. یه ضمیمه داره با اسم "چار دیواری" که توش همه چی درمورد خانواده داره.یه صفحه مربوط به درد دل جوونایه که با نامه یا ایمیل واسه روزنامه میفرستن که خیلی از نوشته های همشون مثل این وبلاگاست(مثل خودمه) که یکسره از زندگی نال میزنن. اما وقتی من سر از یه وبلاگ طنز در میارم اگه خداییش طنز نویس درست و حسابی باشه واقعا حال میکنم.حالا من چرا این حرفا رو مینویسم؟ بی هدف! وقتی یه وبلاگ نویس بی هدف باشه باید از چی بنویسه؟
اطلاعیه: ( عمل به این اطلاعیه همان انفاق در راه خداست) محض رضای خدا هر وبلاگنویس مشهدی که میتونه و امکانش هست یه اینترنت شبانه به من عاجز بده! یا واسم میل کنه یا پی ام بذاره .ترجیحا یا آریا باشه یا البرز. اگر خیلی دوستم داشتین خوب بدون محدودیتش رو بدین! به این گدا که هوایه جیبش ابریه کمک کنید حتی 1 ساعت!

Sunday, January 18, 2004

یه خبر( ب بسم الله) : اهالی شهر شهید پرور و شجاع و مهمان نواز "قزوین" برای همدردی با مردم زلزله زده بم خانه های خود را خراب کردند!
اون چیزی که من دیدم غیر قابل باور بود!باید بخندم یا گریه کنم؟ باید چیکار کنم؟بس که سیاوش گوش کردم دارم خفه میشم! یه کمی بریم تو خط مدرن تاکینگ: We can win the race البته اگه درست نوشته باشم.راستی این دوستای بلاگ اسکای ما اگه وبلاگ جای دیگه ساختن به ما یه خبری بدن ممنون میشیم اگرم نساختن برن یه جای دیگه بسازن چون بلاگ اسکای حالا حالاها درست بشو نیست! مثلا همشیره خودم اومد تو بلاگ اسپات ساخت؛ خیلی راحت.
من به همراه خانواده و رفیق آشنا واسه 2 تا کار مهم داریم برنامه ریزی میکنیم.یکی شرکت در راهپیمایی یوم الله 22 بهمن و دومی شرکت در انتخابات اول اسفند. اصلا میگم همه وبلاگنویسا با هم برن راهپیمایی 22 بهمن(منظور مشهدیا) خیلی هم با حال میشه ها.چند روز پیش از یه دوست یه داستان کودکانه ولی امیدوارکننده شنیدم که کلی به من اعتمادبه نفس داد: یه روز تخم یک عقاب می افته تو لونه یه مرغ،جوجه عقاب سر از تخم در میاره و با مرغا بزرگ میشه و زندگی کردن با اونارو یاد میگیره.یه روز به آسمون که داشته نگا میکرده یه عقاب در حال پرواز رو میبینه و بعد با خودش میگه خوشبحال اون پرنده که هم قویه و هم میتونه پرواز کنه اونم تو بلندترین حد ممکن.

Thursday, January 15, 2004

میدونم چرا ولی من به خواب دیدن بدجور اعتقاد دارم و باور میکنم که یه روز همه این خوابا که میبینم واسم اتفاق می افته .نمونش همون خوابی که پارسال دیدم و امسال واسم پیش اومد!هرچند تحملش سخت بود ولی قشنگ بود چون یه برگ از برگای تجربه های احمقانه من ورق خورد .خداییش از همون اتفاق اعتقاد قلبی پیدا کردم. ولی حالا تکلیف این خوابایی که تو این چند شبه میبینم چیه؟ممکنه اتفاق بیفته؟ اگه بشه حالا خوبه یا بد؟ به خدا خیلی سردرگمم، نمیدونم چیکار کنم! قدرت خدا یکی هم پیدا نمیشه که کمکم کنه یا لااقل با من همفکری کنه! یه جورایی اگه این خوابا که تو این چند شبه میبینم واسم پیش بیاد میتونه زندگیمو متحول کنه .یه بنده خدایی که آخوند بود درباره خواب دیدن میگفت:"انسان وقتی میخوابه روح از بدنش جدا میشه و اون موقع روح به عالم ملکوت میره و در نتیجه با ملائک آمیزش پیدا میکنه اون وقت ملائک خبرهایی از آینده به روح میدن و روح این خبرا رو به انسان میرسونه و اگر در راه بازگشت با ارواح خبیثه برخورد کنه ،انسان کابوس میبینه که هیچ تعبیری هم نداره." از جایی که بی برو برگرد من آخوندا رو زیاد قبول ندارم.این موضوع رو زیاد قبول نمیکنم ولی چرا خوابای من همه تعبیر میشه؟
بی ربط:ما ایرانیا همیشه میشینیم دعا میخونیم،گریه میکنیم،زار میزنیم،راستی حالا ما چقدر به همه اینا عمل میکنیم؟هیچی!

Tuesday, January 13, 2004

هوا یه جوریه.بو زمستون میاد.لطافت بهاری داره. برگ ریزون پاییز و گرمای تابستون! بادی که شوریه نسیم دریایی داره .نگاه پرمعنایی که تمسخر درونی داره! یه وبلاگ که داره بار چرند و پرندای این بنده مزخرف گو رو میکشه.
یه صحنه دیدم که حالم از این (سانسور . . . سانسور) بهم خورد. میگن سیاسی حرف نزن .مگه میشه؟ ها؟ نمیشه دیگه. دوست ندارم این صحنه رو بنویسم.ای بابا چه میشه کرد؟فقط آروم یه گوشه بهش فکر کنی و تو کلمات روزنامه امروز غرق بشی!آره بهترین کاره .حرفای مسخرش اعصابمو خورد کرد .هنوز یاد حرفاش می افتم میخوام آتیش بگیرم فقط خون جلو چشامو گرفته.یه روزی چنان جبران کنم که نفهمه از کجا خورده !

Sunday, January 11, 2004

مطلب قبلی از صادق هدایت نوشته بودم.حالا اگه شما هم دوست دارین یه چیزایی ازش بدونین پیشنهاد میکنم که کتاب"روی دیگر سکه"که درباره صادق هدایت و حدودا26 داستانش هم توش هست رو گیر بیارین و بخونین . کتابش 360صفحه بیشتر نیست .کتاب معرکیه تو این مدت خیلی باهاش حال کردم. مقدمه و انتخاب داستاناش و زندگینامه صادق هدایت نوشته "پاکسیمامجوزی".حتما پیشنهاد میکنم بخونیدش .
میخوام ساکت بشم.میخوام خفه بشم اونم واسه همیشه. فقط میخوام نگاه کنم و بخندم.میخوام تو سکوتم یه انقلاب راه بندازم دوست دارم ببینم دیگران چی شکلین؟! دوست دارم قیافه دوست داشتنی یا کریح همشون رو ببینم. دوست دارم سکوت رو با خودم رفیق کنم.میخوام خیلی آروم رخنه کنم. میخوام آروم آروم راه برم .میخوام آروم همرو زیر نظر بگیرمو بدون هیچ حرفی مردمو تو ذهنم تجزیه تحلیل کنم. کاری که تو بچگی میکردم و از دوست دشمن می ساختم و از دشمن دوست. میخوام ساکت بخندم .میخوام ساکت نفوذ کنم.میخوام سکوتم رو با فکر تداخل بدم. میخوام ایندوتا رو باهم برقصونم .میخوام ببینم که راست میگن یا من گمراهم؟
دختر خاله صبح چهارشنبه ساعت 10 میخواد بره واسه همین اینطوری که برنامه ریختیم قراره دوشنبه عصر بریم واسه دیدن آخر!!!! های های های های های امان از جدایی!

Friday, January 09, 2004

نه پسر این کتابای آشغال رو نخون . مغزت رو خراب میکنه.اگه اون نویسنده عقل خودش درست کار میکرد دست به این کار نمیزد! این همه نویسنده خوب.تو هم چسبیدی به صادق هدایت؟ درسته داستاناش خیلی قشنگه ولی چی معنی میده که آخرش به مرگ ختم بشه؟چرا؟چرا صادق هدایت آخر داستاناش به مرگ ختم میشه و خودش رو هم تو دنیای واقعی میکشه؟چرا تو داستانش بیشتر به شکست توی عشق و زنگی اشاره میکنه؟چرا؟ یعنی اون تو زندگیش از یه عشق شکست خورده؟ از اعتقادات مذهبی؟ اما چرا اینقدر سخت خودش رو کشته؟ولی عجب مرگی!یه ملحفه سفید یه جسد روش،بوی گاز،جسد قبل از مرگ حمام کرده و صورتش رو هم اصلاح کرده و با پنبه همه درزهای پنجره ها رو گرفته.تو یه خونه فقیرانه تو پست ترین محله های فرانسه !
چند وقتی هست با بحران اکانت مواجه شدم! دربه در از هرکس میرسه اکانت شبانه گدایی میکنم تا چندکلام اینجا بنویسم و خستگیم رو در کنم. این امتحانا هم حالمو داره میگیره ولی من تا آخر امتحانا بیشتر وقت ندارم پس امیدوارم تا میتونه کش پیدا کنه.میخوام برم یه جای آروم پیدا کنم و قدم بزنم. یه سر برم حرم.مثلا بچه مشهدم ولی 4 ماه هست که گذرم اونطرفا نیفتاده.بد نیست یکمی هم بچه مسلمون بشیم. بریم پیش امام رضا شاید اون جواب مارو درست حسابی بده امیدوارم که بشه (یا امارضا)هوس کردم یه موضوع پیدا کنم وتا میتونم ازش انتقاد کنم ولی فکرم بدجور گره خورده! الان رگ آئورت قلبم دور مغزم پیچیده! یکی نیست بگه تو مغزم داری که این حرفارو میزنی؟ آها از خودم انتقاد میکنم: ای تنبل شلخته، چند ماه هست اون اتاقت رو جارو نکردی؟بو گند خاک میده!چند وقته اون تخت لعنتی رو مرتب نکردی؟چند وقته ها؟ ولی خوب یه مزیتایی هم دارم ،مثلا هر 2 روز یه بارمیرم حموم 40 بار موهامو شونه میکنم .ولی این ریزش موهام بند نمیاد . دارم کچل میشم .ارثیه کاریش نمیشه کرد. همه میگن از این آشغالاست که میزنی به موهات ولی به خدا من یه مدتیه از کتیرا استفاده میکنم! تازه میگن هرکی کچل باشه میره بهشت غیر از اینه؟ از قدیم هم گفتن هرکه بامش بیش برفش بیشتر یعنی هرکس مو نداشته باشه دیگه اون موقع نه مزاحم داره نه خاطرخواه! پس : پسر کچلش خوبه از همه رنگش خوبه!