Saturday, April 24, 2004

- تو چي ميخواي؟!
- يه وبلاگ خوب و آروم که توش بنويسم.
- چرا؟!
- گفتم ديگه، واسه نوشتن.
- خوب حالا مشکلي هست؟!
- نه!
- تا کي؟
- چي تاکي؟
- وبلاگنويسي؟
- چيه آقا روي ما کليک کردي! به تو چه. وقت گل ني!

آقا من و شما رو چه به سياست! بذار هرچي ميخواد بشه بشه. من و شما با هم بحث ميکنبم و دو نفر ديگه ميرن بالا. سياست که پدر و مادر نداره. وقتي (سانسور) شدي اون موقع حاليت ميشه که من چي ميگم. اصلا يعني چي تو وبلاگت بخواي فحش بنويسي به سياست و مملکت! اصلا بيخيال اسمش رو حتي نيار.
ماجراي اين شي نوراني که اين چند روزه تو آسمون ديده ميشه چيه؟ خيلي بايد جالب باشه. راستي چرا تو مشهد ديده نميشه؟ ما رو گذاشته تو خماري. لااقل بياد تا ما هم ببينيمشو يه کمي ترس و وحشت داشته باشيم که نکنه آدم فضايي ها بيان و ما رو بُکشن! حالا که بحث فضا شد از همه که دارن اين مطلب رو ميخونن يه درخواست عاجزانه دارم اونم اينکه اگه کسي هر مطلبي يا عکسي در مورد آفرينش زمين يا جهان داره واسم بفرسته. لعنتي اين گوگل و ياهو جواب نميده! ضمنا از اونايي که واسم اين کارو بکنن يه تشکر مخصوص ميکنم.

Tuesday, April 20, 2004

دو روز تعطيلي اصلا نچسبيد. کار خاصي نبود. اين حکايتاي عبيد زاکاني واقعا بي نظيره. با خودم فکر ميکردم که کاش اين حاج عبيد دوره ما بود و وبلاگنويس ميشد اون موقع يه وبلاگ طنز درست ميشد که موضوعش يه جورايي خفن بود. به غير از اين، اين چن روزه اونقدر شله خوردم که دارم از درد دل ميميرم. به قول يارو بخور وگرنه ديگه گيرت نمي آد! راستي تا به حال ديده بودين که نذري «کله پاچه» بدن؟ اگه نديدين حالا بشنوين که ما ديروز کله پاچه نذري هم گيرمون اومد. به من که گفتن بايد بخوري چون کلسيم داره و کلسيم هم واسه ريزش موهات خوبه. منم به حرف اُطبا گوش کردم و تا تونستم کله پاچه خوردم. خلاصه اين چند روزه قيد درس هم زدم حالا همچين ميگم قيد درس رو زدم انگار تا ديروز خيلي درس خون بودم. خلاصه يه جورايي هنوز دلم درد ميکنه و به قول عبيد زاکاني بايد حتما از اون کار بدا بکنم تا دلم خوب بشه. خيلي بي ادبه نه؟ نوشته هاي عبيد زاکاني ذهن منو بي ادب کرده. يکي نيست به من بگه خودت مشکل داري چرا گردن عبيد بدبخت ميندازي!

» » » جدا لازمه ديگه. فردا تمومش ميکنم. بسم الله

Sunday, April 18, 2004

میگن که آدم هرچی بیشتر با یه چیزی کلنجار بره چیزای بیشتری میتونه پیدا کنه! من این چند وقته هرچی ببیشتر با بسیجیا و مخلصای خدا بیشتر صحبت میکنم، بیشتر میفهمم که بابا اینا دیگه چی هستن. امیدوارم یه روز درست بشن و همه چیز رو از دید درست ببینن. عجیب ترین دیدگاه های دنیا رو تو جمع اینا میتونین پیدا کنین. اگه موسیقی حرومه، پس این نقار خونه حرم امام رضا چیه؟ فعل حروم تو محل عبادت؟ زجر کش بشم بازم عمرا بخوام این عقاید مسخره رو قبول کنم. امیدوارم یه روزی همه چیز درست بشه. وقتی حرفای چار تا روشنفکر اساسا اعتبار خودش رو از دست بده، ما باید همینطور از چرندیات ببینیم و بشنویم:
هرکس شلوار لی داره: مسلمون نیست.
هرکس چادر نداره: مسلمون نیست.
هرکس با جنس مخالف یه صحبت کوتاه و معمولی داره: رابطه نامشروعه.
هرکس بخنده: آداب اسلامی بلد نیست.
هرکس گریه کنه: آخر اسلام گراییه.
هرکس دنبال موسیقی باشه: جاش تو جهنمه!
نمیدونم چرا این چن وقته دلم خیلی واسه خودم میسوزه! کاش یه کمی این لعنتیا از بین میرفت تا راحت تر باشم. طفلی هیلا (مرتضی) نمیدونه چی کار کنه. سردرگمه. خیلی دلم واسش میسوزه. ایشاالله مشکلاش همه حل بشه.آخه طفلکی کسی رو نداره که باهاش مشورت کنه. الهی کافر بمیره به خاطرش. الهی قربونش برم. خیلی وضعش خراب شده. یه آهنگ رو همینطور داره از صبح 100 بار گوش میکنه. ایشاالله خدا شفاش بده. آخر هم نفهمیدم این یارو (خودم) دچار سردرگمی شده یا روان پریشی! بنال بابا جون . نق بزن. راحت میشی تخلیه میشی. بارک لا بچهء بابا.
» » » کمی از عبید زاکانی:
روزی مردی به پیش عالمی رفت و شکایت نزد او برد. عالم گفت: آیا رضا داری که زنت بمیرد؟ مرد گفت: نه. عالم گفت: مگر تو از دست وی شاکی نسیتی؟ او پاسخ بداد: آری ولی میترسم از خوشحالی مرگ او، خود نیز بمیرم.

Tuesday, April 13, 2004

بابا جون وبلاگتون رو عوض میکنین خیلی کاره بدیه! یه کمی راست و ریست باشین. این قضیه چشم تو چشم و خجالت دیگه چیه؟ به قول سیاوش: میدونم میبینمتون یه روز دوباره تو دنیایی که آدمک نداره!
کوچیک بچه های با معرفت بسیج و سپاه هم هستیم(عمرا) که به زیبایی تو این چند روزه خیابون دانشگاه(نزدیک تقی آباد) رو حسابی کثیف کردن. یه چیزی با خاک و آجر ساختن مثل نمیدونم چی چی؟
هوای بهاری حسابی معرکه ست. وقتی یه نسیم آروم به صورتت میخوره یا صدای گنجشکا رو میشنوی، اون همه کاره مونده و انجام نداده رو فراموش میکنی. یه تکون روحی درست و حسابی میخوری. دوست داری همون وسط خیابون دراز بکشی و به آسمون نگاه کنی و ستاره ها رو بشمری! مگه تو روز میشه ستاره ها رو شمرد؟ آها منظورم اینه که خورشیدا رو بشماری! ای بابا اینم که نشد. بیخیال بابا اصلا بلند شی بری خونتون همون وبلاگت رو بنویسی. یا یه کمی معرفت داشته باشی و بری به رفقای وبلاگ نویس سر بزنی.
نمیدونم کی گفته که نگاه و چشم این چیز میزا فقط مال عشاق و بس؟! شنبه شب از کلاس که برمیگشتم، هزار جور چشم دیدم که همینطور به من داشتن نگاه میکردن. از آدمیزاد چند ماهه بگیر تا پیرمرد 100 ساله. تو اتوبوس یه کوچولویه با نمک در عین حال زشت داشت همینطور به من نگاه میکرد، منم واسش شکلک درآوردم بعد تا لحظه ای که داشتم پیاده میشدم داشت میخندید. Oh my god خلاصه اینطوریاست دیگه. ولی یه نکته تو اتوبوسا اونم اینکه بابا جون اگه میخواین سوار اتوبوس بشین از این عطرای بدبو استفاده نکنین. بوی عرق من از بوی اون عطرا خوشبو تره.(با عرض معذرت) یا لااقل واسه خرید عطر و ادکلن از بقیه یه نظر خواهی بکنین. هرچن تا دنیا دنیاست، این خط 38 (مشهد) جواد میمونه. بهتر بگم که این خط 38 سرویس جوادایه مشهده.

Friday, April 09, 2004

نمیدونم از چی بگم یا از کجا شروع کنم. مخشوشه. قاطیه. کار نمیکنه. حوصله ندارم آپدیت کنم یا به کسی حتی سر بزنم.به هیچکس تو این مدت سر نزدم. روزا همینطور داره میگذره واسه اینکه به کجا برسه نمیدونم؟ هرچی سبک و سنگین میکنم میبینم چی قدر همه چی مثل این بارونیه که الان داره میاد.الان هست ولی فردا هیچ اثری دیگه ازش نیست. بعضی وقتا، بعضی چیزا، واست بعضی از ارزشا رو پیدا میکنن. بعضی وقتا، بعضی چیزا، واست بعضی از ارزشا رو از دست میدن. بازم اون سردرگمیه لعنتی. از نق زدن متنفرم ولی یه راهیه که میشه آدم خودشو تخلیه کنه. حالا بگم چی؟ روی کیبورد با انگشتام میکوبم. یه چیزایی الکی تایپ میکنم. خیلی سرده. خیلی تلخه. غم فردا رو میگم. مشکل امروز که اون فردای لعنتی رو میسازه. لعنت؟ کلمه قشنگیه؟ تهوع آوره که در روز صد بار از این کلمه استفاده میکنم. موندم خودم و خدام. سر از هرجا در میارم همش یه حرفه، یه کلمه، یه جواب به همه سئوالای جورواجورم. فکر میکنم؛ میبینم که انگیزه ای ندارم یا بهتره بگم حوصله ندارم که بخوام انگیزه داشته باشم. معتاد شدم. اما نه به دخانیات و نه به اینترنت. چی دارم مینویسم؟ فقط تایپ میکنم همونطور که از اول زندگی سعی میکردم آیندم رو تایپ کنم. مطمئنم که بن بستی در کار نیست ولی تو راهش چاله زیاد داره. ادبیات دوست دارم اما از شعرای نو متنفر شدم. وااااااااااااااای کمکم کن. به همون راحتی که بدست آوردم،از دست دادمش رفت پی کارش. حیف.
ضعف فلسفیه؟
ضعف فرهنگیه؟
ضعفه عقلیه؟
ضعف چیه؟
همش و همش ضعفه، ضعف!
جرات لازمه که آدم بخواد اعتراف کنه!اما باید واقعی اعتراف کنه. حرف راست بزنه. لااقل اگه جرات اعتراف ندارم ولی افتخار میکنم که اهل دروغ نیستم. اهل درنگ نیستم. حداقل سعی نمیکنم با دروغ منظورم رو به دیگران برسونم. احساس خستگیه عجیبیه، انگاره 100 سال داشتم سنگ میکوبیدم و خاک درست میکردم. به یه استراحت جدی لازمه. یه نفس عمیق. حداقل کاریه که میشه کرد. حالا دیگه زمانیه که آدم میتونه بیاد و تو وبلاگش یه نفس عمیق بکشه. حالا یه کاری که میشه کرد اینه که بدونم چرا من هنوز اینجام؟ من الان باید اونجا باشم. راستی کجا؟

» » » خداییش ایندفعه خیلی مثل یک fluency نوشتم ولی یک هفته اینا رو به ندرت دارم تایپ میکنم.

Friday, April 02, 2004

موضوع انشاء: «تعطیلات عید خود را چگون گذراندید؟»
اولا دیر آپدیت کردم،پس میخوام زیاد بنویسم چون حرف خیلی زیاده و دوما اینه که تعطیلات عید خودم رو گذروندم حالا به تو چه ربطی داره که چطوری گذروندم.13 روز تعطیلی میدین بعد هم گزارش میخواین؟ اصلا تو این 13 روز شاید همش یه کار دور از شئونات اسلامی کرده باشم بازم میخواین بدونین؟ حالا گریه نکن. اشکات رو پاک کن تا بهت بگم که چطوری گذروندم:
روز اول: هیجان آورترین روز + تخلیه روانی(به قول پسرخاله)
روز دوم: نقشه برای عملیات های بعدی + تشرف فرمایی خاله.
روز سوم: تشعشعات منطقه جنگی + تشرف فرمایی دایی.
روز چهارم تا هشتم: همینطور بحث منطقه جنگی و چیز میزای خصوصی.
روز نهم: تولد خواهرم که آخرش هم نفهمیدم چند تا شمع روی کیکش داشت!
روز دهم و یازدهم: کاملا خصوصی!
روز دوازدهم: تیز بازی و تصمیم رفتن به دوازده بدر اما نشد.
روز سیزدهم: موندن تو خونه و حال گرفته به خاطر پس فرداش.
ولی اگه جدا بگن که درباره بهار بنویس، یه راست میرم سراغ داستان "سه قطره خون" و بعضی قسمتاش رو عینا کپی میگیرم. نمیدونم چرا این چند روزه اون قسمت داستان دائما تو ذهنم میچرخه شاید یکی از دلایلش این حال و هوای بهاریه! اگه خیلی دوست دارین بدونین کدوم قسمت رو میگم، پیشنهاد میکنم برین داستانش رو بخونین. حتما متوجه میشین.
چرا این چند مدت بدجور به دایی امیر عادت کردم؟ اگر خونه ما نباشه انگار یه چیزی یا یه کسی کمه. ولی وقتی سر و کلش پیدا میشه از خوشحالی میخوام ذوق مرگ بشم. الان اینا رو که دارم مینویسم داره بارون میاد چه جورشم. فشار دوش حموم ما اینطور که داره بارون میاد زیاد نیست! این چند روزه مادره هم به نق زدن افتاده که چرا مدارس را نمی افته که بره سر کار! همه دوست دارن تعطیل باشن، ایشون دوست دارن برن سر کار. ماشاالله فعالیت کاری!
امسال عید هم که حاجی لاریجانی سنگ تموم گذاشت با فیلماش! فیلمای برنامه کودک یا از این فیلمای زیرخاکی! ملت رو مسخره کردن و بعد میگن که چرا روز به روز جوونای ما میرن طرف برنامه های ماهواره! یکی پیدا نمیشه بگه که بابا شما اگه عاقل بودین میفهمیدین که فیلمای سینمای هند توی خود هند افت کرده بعد شما میاین تو تلوزیون ایران پخش میکنین؟ الان اگه عقلمون درست کار میکرد، چار تا فیلم درست ایرانی پخش میکردیم که لااقل تو دوتا جشنواره در پیت مثل فیلم فجر جایزه آورده باشه! فهمیدی؟ قربون دوبله هم برم که تو یه فیلم 100 تا ضرب المثل ایرانی استفاده میشه!
» » » از امروز: یه هدف جدید، یه قسم به یه موضوع جدید، یه هدف جدید، یه روحیه تازه، حالا وقتشه.