Wednesday, December 31, 2003

باورم نمیشد اینقدر زود فراموش کنم! البته انتظارش میرفت که اینطوری بشه ولی هنوز چرا باورم نمیشه نمی دونم!خیلی خنده داره که اینطوری ذهنم format بشه .ولی حالا که دارم دربارش مینویسم داره کم کم یه چیزایی تو ذهنم بازسازی میشه(I'll remind that) نه، چون دوست ندارم دوباره از اول بسازمش پس دیگه دربارش نه می نویسم نه فکر میکنم چون برای از بین بردنش کلی زحمت کشیدم.یکی تو این باغ وحش بی در و پیکر نیست؟هان؟جواب منو بدین؟یکی بیاد و به من HELP کنه جون ما ؟چرا زندگی همش شده تکراری؟حرفای تکراری؟شما همین الان بشنین و یه کلمه رو چند بار تکرار کنین،حالا این کلمه چقدر واستون معنی داره؟شرط میبندم که حسابی بی معنی میشه. حال چرا این حرفو میزنم بماند چون واقعا اینجا جاش نیست!
خوب الان چی میچسبه؟ یه موسیقی متالیکا،دراز کردن لنگام با خوردن یه لیوان چای داغ جوشیده به همراه یا خرما یا به همون قند قناعت میکنیم.بزن بریم.
بی ربط:راستی شده شما هم گاهی وقتا به خودتون یه دروغی بگین و کم کم خودتون هم باورتون بشه؟

Monday, December 29, 2003

عجب خر تو خر بازاری شده این دنیا ها! اون سر دنیا جنگ میشه این همه آدم میمیرن. اینجا زلزله میشه این همه آدم می افتن و میمیرن.یارو سکته میزنه و می افته میمیره.عجب بمیر بمیری راه افتاده.یه کلام بگم که من زیاد برای جونم ارزش قائل نیستم ولی اونایی که جون دوستن باید کلاهشون رو دو دستی بچسبن که باد نبره! من تو نوشته قبلی نوشته بودم که مردن این هم آدم منو متاثر نکرده.حالا حرفمو پس میگیرم چون یه جورایی درک کردم یه جورایی فهمیدم که این بنده خداها چی میکشن! صبح یه خرما گذاشتم دهنم؛ وقتی رو جعبش دیدم نوشته"خرما بم"دلم سوخت.با خودم گفتم غلط کردم نوشتم دلم واسه اینایی که مردن نسوخته! واقعا متاسفم. خیلیا وبلاگاشون رو یا سیاه کردن یا یه نوار سیاه کنارش گذاشتن و خواستن این واقعه رو تسلیت بگن. ولی من که وبلاگم همینطوریش سیاهه.کاریش نمیشه کرد.خودتون به بزگواریتون ببخشید.ضمنا نمیدونم چرا هنوز بعضیا فکر میکنن "هیلا"اسم دختره! من یه کلام دیگه عرض کنم که بابا هیلا اسم یه پرندست . چرا بعضیاتون فکر میکنین که هیلا یه دختره و رفیق منه؟ها؟به جون هیلا،هیلا شخص خاصی نیست.

Saturday, December 27, 2003

خوب از چی بگم؟ از زلزله کرمان؟جالبه که اصلا مردن این همه انسان منو ناراحت نکرد!بی معنی ترین شعر واسم همین شعر "بنی آدم اعضای یکدیگرند".بالاخره همه میمیرن و تموم میشن،غیر از اینه؟ اما وقتی خرابه های "ارگ بم"رو دیدم جدی جدی ناراحت شدم.چون که یه اثر تمدن ایران از بین رفته .چون که مدرک فرهنگی ما از بین رفته!نمیدونم ولی فکر کنم که خیلی از شماها با این ایده من زیاد موافق نباشین.آخه مگه غیر از اینه که ما میمیریم؟حالا امروز یا فردا!ولی بازم برای اینکه نامردی نکرده باشم،این حادثه رو تسلیت میگم.
جمعه،مشهد، نمایشگاه بین المللی کتاب،گردهمایی وبلاگ نویسان، استقبال سرد ملت.ضمنا این عکس رو هم از وبلاگ بادمجون کف رفتم ولی به صورت حرفه ای پایینش آدرس وبلاگ خودمو نوشتم.



Thursday, December 25, 2003

وقتی آدم بی برنامه ست واقعا زندگیش مسخره میشه.مثل من که یه برنامه درست حسابی ندارم.بگذریم. شده شما تو زندگیتون با یه آدم عوضی برخورد کنین؟ مخصوصا از این عوضیای پیله هم باشه. برای من که مسخرست.حالا فکر کنین که آدم عوضی، فضولم باشه،دیگه تا آخرش و خودتون بخونید. کاش از جون خودم و وبلاگم ترس نداشتم و یه لینک بهش میدادم یعنی همون قسمت که نوشتم"آدم عوضی" رو بهش لینک میدادم. آی کیف میکردم آی کیف میکردم که خدا میدونه.ولی نمیدونم کی بود که میگفت:"خدا باید تو این باغ وحشش همه جور حیوون داشته باشه!"ولی خودموونیم ها این جمله زیاد هم جالب نیست چون که داره یه راست به زات انسانا توهین میکنه(هرچند بعضی انسانا لیاقتشون همینه).خوب دیگه احساس میکنم دستم دیگه قدرت نداره از این بیشتر تایپ کنه پس دیگه نمینویسم و بقیشو میذارم گوشه دلم تا واسه خودشون بچرن و صفا کنن مثل یه گله گوسفند .

Wednesday, December 24, 2003

خیلی خیلی خوشحالم.داییم کارش دیگه تموم شد. عجب خبر خوبی. باز این Haloscan هم قاط زده. فکر کنم اینم اوراق بشه و بره پی کارش.

Tuesday, December 23, 2003

دوست دارم از خیلی چیزا بنویسم ولی هر جور میخوام به زبون ساده و راحت و بنویسم اصلا فاز نمیده یا بعبارت دیگه حسش نیست.امروز «جناب نخعی» فرمودن:"من اونقدر تیزم،که خدا میدونه."ولی حالا چرا این آقای تیز نفهمید که کتاب روی پای من بازه ،خدا میدونه.خداییش اگه تو یه امتحان سوالی رو بلد نبودی تنها راهش همینه.تو این مواقع دوست به دردت نمیخوره ، فقط و فقط کتاب و متنایی که قبلا تهیه کردی.الان دو دلم که برم نمایشگاه بین المللی کتاب یا نه؟ خیلی دوست دارم برم ولی فعلا جیبم خالیه پس میذارم شنبه برم تا لااقل بتونم چار تا کتاب درست و حسابی بخرم.ولی باز این شیطونه منو وسوسه میکنه که هم امروز برو و هم شنبه. نمیدونم والا . دلمو میزنم به دریا ببنم چی میشه. بخیال دنیا.

Sunday, December 21, 2003

شب یلدا. بلند ترین شب سال. شبی که اختلاف زمانیش با شب قبلش فقط یک دقیقه بیشتر نیست. بهترین شب واسه من.1دقیقه بیشتر خوابیدن نسبت به شب قبلش و یا بیدار موندن!نمیدونم ولی هرچی هست شب یلدا باید برف بیاد نه اینکه ستاره های آسمون در حال چشمک زدن باشن.



Friday, December 19, 2003

پنجشنبه از «احسان»یه سی دی گرفتم در باره "علی اکبری"و انرژی درمانی .خیلی قشنگ بود فوق العاده بود. از همه جالبتر این که همه پزشکا،دانشمنداو حتی شیخا هم تاییدش کرده بودن تا رهبر خودمونم هم رفته بوده پیشش! ولی چی شده بود که دارالشفا این بنده خدا رو تو ونک تهران آتیش زده بودن نمیدونم!قدر این شخصیت رو ندونستیم گذاشت و رفت امریکا.یه تیکه داشت که با ماشین 6 در اومده بودن دنبالش ولی تو ایران اجازه کار بهش نمیدادن!گفتم بد نیست که یه عکس ازش رو بذارم.



Wednesday, December 17, 2003

این داستان از یه زندگی رو بخونید:
سرو صدا دو تاشون بلند شده بود آخر هم به این نتیجه رسید که طلاق بگیرد با اینکه" مرد" مخالف بود ولی طلاق گرفتند.دو سه سال گذشت،"زن" ازدواج کرد ولی "مرد" هنوز تنها مانده بود.درونش یه حس تنفر از زنها بوجود آمده بود. بعد از اینکه فهمید که" زن" ازدواج کرده حس تنفرش دو چندان شد! با خودش بارها بحث میکرد و سعی میکرد خودش را راضی کند که این تصمیم را عملی کند اما به هیچ نتیجه ای نرسید تا اینکه بالاخره این حس دیوانه وار راضیش کرد که برود و و رفت! خانه "زن" را پیدا کرد ، درست در مقابل منزل "زن" یه واحد آپارتمان خرید و بعد از چند روز که "زن" را زیر نظرگرفت خیلی راحت تصمیم خودش را عملی کرد! قلب "زن" را با تفنگی که تهیه کرده بود هدف گرفت و آن "زن" را کشت ، همسر "زن" را هم کشت ولی این دفعه تیر را به سر او زد و در آخر هم خودش را! درجیب "مرد" کاغذی پیدا کردند که درآن نوشته شده بود:قلب "زن" را زدم،چون آن قلب به من خیانت کرد. مغز همسرش را،چون برای ازدواج هرگز فکر نکرد. خودم را هم کشتم ،چون پوچ بودم".
هر روز وقتی از جلوی خونه داییم رد میشم شروع میکنم به خوندن این شعر:"رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی . . . . . . . قانون جنگل و زیر پات گذاشتی"یا" عجب رسمیه، رسم زمونه . . . . . . . قصه برگ و باد خزونه " حالا چه ربطی داره نمیدونم .خیلی وقت هست که ندیدمش. کجاست؟چطوره؟چه کار میکنه؟ ولی خبرا میرسه که کم نیاورده و همینطور داره میجنگه و امیدوارم بتونه موفق بشه. واسش دعا کنین چون این دایی امیر ما از همه ساده تر و بی آلایش تره!ضمنا خبرا هم اینطوری به دست ما میرسه که دختر خاله صحیح و سالم به ایران رسیده و هیچ مشکلی پیدا نکرده.

Friday, December 12, 2003

وااااای عجب رنگای توپین!!! خیلی قشنگن! منظورم رنگ خاکستری و آبیه . واقعا قشنگن .رنگ صبح و رنگ زندگی، خاکستریه + آبی. یادش به خیر. انگار همین دیروز بود که زیر چشمی به من یه نگاه میکردی و با خودت میخندیدی. انگار همین دیروز بود که وقتی از جلوت در اومدم(یعنی کم نیاوردم) فکت افتاد. مجبور شدی بگی که : بابا تو دیگه کی هستی .میدونم که کم آوردی ولی به هر حال خوب حالت رو گرفتم باشه تا یادت بمونه که با هرکسی کلکل نکنی.دیگه دارم shift+delete ت میکنم . اگه ببینم که باز پیدات شد تمام تلاشم رو میکنم تا اون درایوی که توش خودت رو نصب کردی format کنم .ولی میدونی که این حرفا همش یه دروغه . میدونی که اگه میخواستم از بین ببرمت نمیذاشتم رشد کنی. مطمئن باش! به هر حال هواتو دارم تو هم هوا ما رو داشته باش.اگه هم فراموشم کردی من تو رو فراموش نمیکنم.
آدم به این پررویی ندیدم که خودش رو جای مهمون جا بزنه و بیاد تو خونه. بعد هم تا می تونه تا سرحد مرگ بخوره و آخرش هم بدون گفتن یه دستت درد نکنه خشک و خالی بره! میدونین چرا من این حرفو گفتم؟ به خودتون یه نگاه بندازین و یه کوچولو فکر کنین حتما متوجه میشین.واسه من یه سئوال پیش اومده که کی گفته دخترا دل نازکن و ما پسرا پوست کلفت! به خدا ما پسرا دلمون از برگ گل هم نازگتره! این دخترا پوستشون مثل فیل کلفته و فقط یاد دارن گریه کنن. ولی ما پسرا اونقدر متینیم که اگه کسی هم به ما چیزی بگه بهش محل نمیدیم. غیر از اینه؟ به خدا ما پسرا پاک ترین موجودات رو زمینیم. پس : به برگ گل دست نزنین ، شاپره نیشت میزنه ، چه خوشگل شدی امشب. آخیش راحت شدم . تا چند ثانیه پیش تو یکی از زیباترین و دیدنی ترین مکانهای جهان داشتم فکر میکردم. (منظور همون دستشویی/توالت/مستراح) خلاصه خیلی احساس سبکی و راحتی میکنم.باز داره برف می یاد.بیخیالش. شنیدم که این دختر خاله اگه تو راه پنچر نکنه یا سوخت کم نیاره چهارشنبه یا پنجشنبه میرسه ایران.فکر کنم خالم از 2 روز جلوتر فرودگاه رو اشغال کنه بس که منتظره دخترشه. خوب حق داره بنده خدا دخترشه اونم مادره دیگه ولی چی رومانتیک میشه اگه این دو تا (خالم و دختر خالم) همدیگه رو بغل کنن و زار زار گریه کن البته فکر نکنم که زیاد هم رومانتیک باشه. فکر کنم این کار بیش از حد کلیشه ای و تکراریه درنتیجه از الان بهتره خالم بره تو خط یه کار جدید مثلا هم دختر خالم داشت از پله های هواپیما می اومد پایین ، بره شیشه ها رو بشکنه و از همون جا با کمی آرنولد بازی بپره بغل دخترش ولی فکر کنم با این طرح من ، هم دخترخالم و هم خالم یه راست از کلانتری بخش مرکز سر در بیارن! دیدین من چند روز بود ننوشته بودم حالا چه طوری خودم رو خالی کردم. درنتیجه یه تعریف خوب برای وبلاگ پیدا کردم: مستراحی عمومی برای فکر همه

Friday, December 05, 2003

«- افتخار کن پسر ،افتخار کن. تو در یه کشور اسلامی به دنیا اومدی پس افتخار کن. تو در مهد قرآن بدنیا اومدی. تو در یه کشور شیعه به دنیا اومدی!! افتخار کن که بهترین حکومت بالا سرته . در نتیجه :- من افتخار می کنم که در یه کشور اسلامی به دنیا اومدم پس افتخار می کنم. من در مهد قرآن بدنیا اومدم. من در یه کشور شیعه به دنیا اومدم!! افتخارمی کنم که بهترین حکومت بالا سر منه !!» اینا حرفایی که به من از اول دبستان دارن میگن و منم بدون اینکه بخوام تکرار میکنم + کارایی که در اسلام نباید انجام داد. اما هر وقت دلیل قانع کننده خواستم فقط گفتن:هیس هیس دیوار موش داره ، موش هم گوش داره! به قول دکتر علی شریعتی ، چرا ما از اسلام به بچه هامون فقط «نه» یاد دادیم مثلا فقط میگیم: نکن ، نپوش ، نخور ، نرو و . . . . نمیخوام وارد سیاست بشم چون به شدت با این بحثا مخالفم ولی دیگه به حلقومم رسیده بود و باید یه جایی خالیش میکردم.ضمنا همتون خودتون رو خالی کنید رو من . مثلا روی من استفراغ کنید ! با این وضعیت این کارا هم کمه چون با اتفاقایی که هر روز صبح تو این هفته واسه من افتاده خیلی حالم گرفتست. تو اتاق من 3 تا ساعت پیدا میشه ولی هیچ کدومش درست کار نمیکنه !! آخه این چه وضعیتیه؟ ای بابا ! بی تو هرگز ؛ با تو اما . اونشب بارونی رفتم پارک کوهسنگی، زیر بارون ولی چتر داشتم اونم چتری که بسته بودمش و تو دستم باهاش ور میرفتم.انگار یه مرضی شایعه شده بود چون هیچ احدی اونجا نمیپرید .برای خودم کل پارک رو دور زدم و فکر کردم ؛ درباره آینده و زندگیم . اینقدر اونجا موندم که احساس کردم فضای یه جورایی داره مسخره میشه یعنی تکراری میشه . ترجیح دادم برگردم خونه واسه همین از پارک اومدم بیرون.جای کیوکس تلفن دیدم یه بنده خدایی داره با مشت و لگد تلفن رو از جاش در مییاره. با خودم گفتم ای بابا اینم فرهنگ ملت مایه دیگه. چیکارش میشه کرد. یه کمی به قیافه یارو نگا کردم . . . آره شناختمش خودش بود .همون صاحب دکه روزنامه فروشی که ازش هر روز روزنامه میخرم .یادش به خیر، یه بار اونقدر بهش بلیت اتوبوس برای روزنامه دادم که یارو قاطی کرد و گفت این چه وضعشه . ولی هرجور بود مجبور شد بلیتا رو بگیره! گفتم بیخیال و راه خودم رو مثل بچه آدم ادامه دادم.یه کم سر جای همیشگیم مکث کردم شاید یه معجزه ای بشه و . . . ولی نشد و من دوباره همونطور دست از پا درازتر برگشتم خونه

Wednesday, December 03, 2003

دلم لک زده واسه یه گل کوچیک ( همون فوتبال با دروازه های کوچیک تر) .آخرین بار تو تابستون بود که بازی کردم ، یادش به خیر . فکر کنم تا عید نوروز دیگه نتونم یه گل کوچیک باحال بزنم .آخ راستی یادم از اون قلیونی که تابستون تو زشک کشیدم افتاد.عجب حالی داره دودی شدن ها .تقریبا تو تابستون بود که با ایشون رفتیم زشک.( زشک یه منطقه ییلاقی اطراف مشهده)خلاصه قدر تابستون رو ندونستیم در نتیجه از دستمون رفت! چند لحظه پیش تو روزنامه یه چیزی خوندم که به نظرم باحال اومد ولی فکر کنم خیلی از شماها اینو یاد داشته باشین یعنی«بدون نام کردن یه فایل یا فولدر».لازم نمی بینم اینجا بنویسمش ولی اگه احتمالا خوشتون اومد و خواستین یاد بگیرین بگین تا دفعه بعد بنویسم که چه جوری میشه .هوس کردم تو این وبلاگ با صدای بلند عربده (اربده؟) بکشم . پس 1- 2 -3 حالا کف شما برید؟




اگه نبرید پس حتما فکتون الان رو کیبورده